سلام
می خواهم بعد از چند وقتی یه خاطره دیگه از دوران گذشته که دلی داشتیم با ... دلدار بگم
یادمه حدوده چهار پنج ساله پیش . یه شب که تولده امام زمان بود.من با دو سه تا از دوستام
رفته بودیم توی یه مجتمع تجاری.خوب دیگه اون وقتها بچه بودیم وعشق گشتن وگردش داشتیم
اون شب اونجا جشن بود. یادمه خیلی شلوغ هم بود.همینطور که داشتیم می رفتیم.دوست یکی
از دوستام که همراهم بود را دیدیم . بعد از سلام و علیک و احوال پرسی من دیدیم نگاه دو
تا دختر نظر من رو جلب کرد.به رفیقم گفتم نگاه کن چه نگاهی می کنن .اون پسره که دوست
رفیق من بود گفت من یه چند دقیقه ای که دنبالشونم. ولی هر کاری می کنم شماره نمی گیرن .
دلم براتون بگه منم جو گیر شدم گفتم بیا من به اونا شماره می دم. بالاخره با این پسره رفتیم
دنباله این دخترها .من اومدم پشت دختره و بهش گفتم یه دقیقه بیا کارت دارم .اونم قبول کردو
گفتم دنباله من بیا.با هم دیگر رفتیم طبقه پایینه مجتمع . چون اونجا جشن تولد امام زمان بود
همه رفته بودن طببقه سوم وطبقه هم کف که ما بودیم هیچ کس نبودمن شماره تلفنش راازاین
پسره کرفتم و به دختره گفتم کاره سختی نداری این تلفن را بگیر و یه تله کوچولو به این
رفیقمون بزن.گفتم که دو تا دختر بودن.یکی شون خیلی خوشکل و با کلاس بود. اما دختره
گفت که من شماره نمی گیرم.من گفتم مشکلت چیه مشکلت پولشه از توی جیبم یه کارت تلفن
در آوردم دادم بهش گفتم با این زنگ بزن.دیدیم چیزی نگفت. بعد من را نگاه کرد و گفت که
دوست داری با این دوست من دوست بشی.ناگهان یه نگاه کردم بهش.اونم نگاه کرد بعد بهش
گفتم که برام فرقی نمی کنه .ناگهان دختره شاکی شد و گفت که از خداتم باشه. من بهش گفتم
برو بابا زیاد خودت را نگیر.آخه به نظر من اگر یه خانم بخواد با یه پسره دوست بشن بایدهر
دو پایه باشن و کلاس برای هم نزارن.خوب من به اون دختره گفتم آخرش چه می کنی گفت
من از این پسره خوشم نمی یاد. ولی من و اون رفته بودیم کنار با هم صحبت می کردیم و
اون رفیقمون چیزی نمی فهمید داشتیم با هم صحبت می کردیم که یه دفعه بهم گفت که من تو
رو کاملا می شناسم.به خدا من اصلا اون خانم را نمی شناختم. آره اسمه من و که بچه کجا
هستم را همه رو می دونست تازه به این حرفه دوستم رسیدم که آمار بین خانم ها خوب دور
میزنه .بعد آروم بهم گفت که اگر دوست داری من با هات دوست می شم.من گفتم شاید که این
دوستمون ناراحت بشه .خوبه که من حالا مثله بعضی از آقا پسرها به رفیقمون را تو اینجور
مسائل ناراحت نمی کنم.منم گفتم که نه...
اونا رفتند ما هم رفتیم.دختره را چند روز پیش با دوست پسرش بعد از 2 سال دیدم و خاطرش
یادم اومد اونم با نگاه کردنش فکر کنم خاطره اون شب براش زنده شد.منم گفتم براتون بگم.
اینم یه خاطره که یه خاطره دو تا پسر با دو تا دختر شد و به خاطره ها پیوست.............
عشــق یعنی همکلام چشمه و مهتاب و تو .
عشــق یعنی در کلامـــــت معجزه .
عشــق یعنی در سلامت راز وناز .
عشــق یعنی در نگاهت اشتیـــاق .
عشــق یعنی در وجـــودت انتظار .
عشــق یعنی در نهادت وصـل یار .
عشــق یعنی در فراقت اشک یـار .
عشــق یعنی یـــادگــار مـــاندگـار .
عشــق یعنی هستی و سرمستی مرز بلـوغ .
عشــق یعنی همردیف بی نیازی ، یک نیاز .
عشــق یعنی حرمت مرز و حدود .
عشــق یعنی جاودانه رمـز و راز .
عشــق یعنی میوه ممنوع در بـــاغ بهشت .
عشــق یعنی هجرت از تنهائی و بیگانگی .
عشــق یعنی یک نـوازش ، بی ریـا .
عشــق یعنی غــرق در باران نــور .
عشــق یعنی سرو و بید و یک انار .
عشــق یعنی اتفاقی بس غــــــریب .
عشــق یعنی یک طلوع و یک غروب .
عشــق یعنی یـک سلام و یــک وداع .
عشــق یعنی تـــــــو ، عبــادتگاه من .
عشــق یعنی مــــن ، زیــارتگاه تـــو .
عشــق یعنی برتر از هر چیز نیـــک .
عشــق یعنی لـذت بیـــــــم وامیــــــد .
عشــق یعنی با غــــریزه در سفــــر .
عشــق یعنی یک جنــون ، دیوانگی .
عشــق یعنی رویای من ، رویای تو .
خوش باشی عزیز مهربونم .
سلام دوست عزیز
از اینکه در مورد داستانم نظر دادی ازت متشکرم.
وبلاگ جالبی داری و مطالب هم جالب است.
آرزوی موفقیت برایت می کنم.
خیلی زیبا بود ...
واقعا لذت بردم.
ببخشید دیر شد
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
نه نغمه ی نی خواهم و نه طرف چمن
نه یار جوان ، نه باده ی صاف کهن
خواهم که به خلوتکده ای از همه دور
«من باشم و من باشم و من باشم و من»
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
من هم آپم اگر بیای خوشحالم می کنی
و اگه نظر بدی خوشحالتر میشم.
بایه شاخه گل سرخ منتظرت هستم.
موفق باشی عزیز دل ...
<---||-|| P /^ R /^ N || ) E ---->
من سایت شما را خیلی دوست دارم چون مطالب جذاب داره موفق باشی به من هم سر بزن خوشحال میشم
سلام دوست عزیز
ممنون از نظرتون
خوشحال شدم سر زدید
تا چند دقیقه دیگه هم آپ می کنم
موفق باشید
سلام دوست عزیز
ممنون از نظرتون
خوشحال شدم سر زدید
من از سفر برگشتم و
تا چند دقیقه دیگه هم آپ می کنم
موفق باشید
چقدر فرق کرده ای !
- خب همه چی فرق کرده. منم مثل همه چیز.
- تو کوچیک شدی ، یا دنیا بزرگ شده ؟
- دنیا تا همیشه، همین دنیاست. ریگ همین ریگه. حجم، همین حجمه.
- اما سبز، دیگه سبز نیست. آبی ، آبی نیست.
- قرارمون صحبت از رنگ نبود. یادت هست... گفتی رنگ، واسه چشمها درست شده نه برای دل. خودت گفتی به چشمهات اعتماد نمیکنی.
- آره، یادمه. ولی میدونی چیه ؟ یه چیزایی، منو داره میترسونه. هرچی بیشتر میفهمم، بیشتر میترسم.
- خب، طبیعیه. تو داری توی مسیری راه میری که همه تابلوهاش زنگار گرفته و کسی رو پیدا نمیکنی که راه درست رو نشونت بده. همه میگن راه درست همینیه که من توشم. تو راه خودت رو انتخاب کردی و هی داری میری جلوتر. میدونم. مبهمه. این ترسناکه.
- ترسناکتر وقتیه که تو حرف نمیزنی. از سکوتت میترسم.
- اما خودت گفتی، برای این دلتنگی همیشگی، پاداشی جز سکوت نیست.
- برای این بود که چیز دیگه ای نداشم. دستام خالی بود.
- مثل اینکه حواست نیست. تو بهترین چیزی رو که داشتی بهم دادی.
- نمیدونم. به خدا نمیدونم. اصلا ... اصلا برای چی اومدم سراغ تو ؟
- چون فکر کردی دلت داره کوچیک میشه. یادت باشه، تا ریگ همون ریگه، منم همون دلم. از ریگ و از خاک و از سردی خاک نترس. قوی باش ! پاتو محکم بزار روش. همه این ریگها از نسل تو هستن. باهاشون غریبی ؟
- نه . ازشون نمیترسم . باهاشون رفیقم. چون قراره بیشتر عمرم رو باهاشون زندگی کنم. اون موقع، من میشم تو . اونوقت میفهمم که چقدر کوچیک بودی یا چقدر بزرگ .
- همون موقع امانتت رو پس میگیری.
- کدوم امانت رو ؟
- سکوت
همه جا ساکت شد. من موندم و سکوت.
باز هم یه عالم سوال بی جواب.
خسته شدم. فقط راضیم به اینکه هنوز دارم راه میرم و باکی ندارم.
چراغ نفتی کهنه که ارثیه خاندان نشناخته ام هست، با منه و هنوز خاموش نشده و راه هم هنوز که هنوزه ادامه داره.
مقصدم، شاید، اول یه راهه. یه راه درست.
خدا کنه راه درست ، همین باشه.
بالاخره یه روز میفهمم... یه روز، یه شب.
آره ...
گیرش میارم.
سلام...
عجب خاطره ی ای!!!!
بای بای
چه خاطره توپی..
ای شیطون........
یادمه بچه بودیم تو گذشته های دور ...
اون روزا که قلب ما پر بود از شادی و شور....
روزی که تو رو دیدم مو هاتو بافته بودی....
با گل سفید یاس مو هاتو بافته بودی...
بعد از اون روز قشنگ از خدا راضی شدم
از دم صبح تا غروب با تو هم بازی شدم....
چه روزهای خوبی بود ولی افسوس زود گذشت
تا یه چشم به هم زدیم روزو هفته ها گذشت...
یادمه روی درخت دو تا دل کنده بودیم...
سال بعد ازون کوچه ما دیگه رفته بودیم...
شاید اون دلها دیگه خشکیده رو ساقه ها ...
شاید هم بزرگ شده زیر بال شاخه ها...
خیلی عالی بود
اونی که بر دل من نشسته از دل بود
اما اون دلها دیگه خشکیده روی ساقه ها
شاید ...
اما نه دیگه اون روزها گذشته
کلامت زیباست ادامه بده
سبز باش و شاد زی
سلام دوست عزیز وبلاگ زیبا و پرباری داری امیدوارم همیشه سربلند و پیروز باشی
سلام...
خاطره جالبی بود...
اونورا هم بیا من خوشحال میشم.
سلام
ممنون که به من سر زدید
سلام
بهانه
ای عزیز جان من
من برای مرگ خود یک بهانه می خواهم
یک بهانه ء پوچ عاشقانه می خواهم
از غمی که می دانم با تو بودنم ، مرگ است
بی تو بودنم هرگز...
گر بهانه این باشد من بهانه می گیرم
عاشقانه می میرم
سلام
خاطره جالبی نوشتی
ممنون که به من سر زدی
سلام خاطره جالبی بود از این که به من سرمیزنی ممنون
راستی خوشحال مسشم اگه عضو گروه سایه آفتاب بشی
دوست دارم تو گروه خودم ببینمت برات لینک میزنم برو و عضوشوhttp://groups.yahoo.com/group/s_sayehaftab/join/
سلام
چه پسری هستی تو! جالب بود به منم سر بزن بای
فداکاری کردی !!! مرام گذاشتی ... ولی فکر کن که شاید اگه نمی کردی الان همه چیز فرق میکرد .... شاید الان کمتر غمگین بودی ... شایدم بیشتر !!! ولی فرق میکرد !
salam ba arze mazerat aslan web jalebi nadarin va hamin tor ....... sharmande haghighat talkhe
اینم یه جورشه...
حداقل خودت را معرفی میکردی
سلام دوست گلم
ممنون که به من سر زدی خیلی خوشحال شدم
بازم منتظرتم
بای بای
سلام
ای رهگذر
با نگاه بی انتهایت
به عمق تک تک حروف و
واژه هایم بنگر و
آرام آرام
مرا همراه با این صفحه ورق بزن...
و بعد به رسم روزگار مراو
عمق نو شته هایم را
به دست فراموشی بسپار...
...آواره سر گردان...
وبلاگ خوبی داری واقعا عالیه
ممنون که به من سر زدی
عشق رازی است مقدس ...
برای کسانی که عاشقند , عشق برای همیشه بی کلام می ماند ;
اما برای کسانی که عشق نمی ورزند , عشق شوخی بی رحمانه ای بیش نیست !
گاهی اوقات در زندگی لحظاتی وجود دارد که آدما مجبور می شوند به همه باورها و دانسته های خود شک کنند
سلام .
بازم از این شیطنت ها می کنی ؟!!