..سکوت دیوار...

آهای تو که گوش به دیوار گذاشته ای...منتظری تا کسی صدایت کند !

..سکوت دیوار...

آهای تو که گوش به دیوار گذاشته ای...منتظری تا کسی صدایت کند !

با سلام

 

ظلمت شکافت.زهره را دیدمیم و به ستیغ بر آمدیم

آذرخشی فرود آمد.و ما را در نیایش فرو دید

لرزان گریستیم . خندان .گریستیم

رگباری فرو رفت : از در همدلی بودیم

سیاهی رفت . سر به آبی آسمان سودیم .در خوره آسمانه شدیم.....

سایه را به دره رها کردیم . لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم

سکوت ما بهم پیوست و ما....ما شدیم.

تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید

آفتاب از چهره ما ترسید

دریافتیم و خنده زدیم .نهفتیم و سوختیم

هر چه بهم تر . تنها تر

از ستیغ جدا شدیم

من به خاک آمدم و بنده شدم .

تو با لا رفتی و خدا شدی.

 

 

با سلام

اینم برای همه مادران..

که زیادی توجه دارن به ...

 

Mama said

گفت مادر

مادرم به درستی من را آموزاند

آنگاه که جوان بودیم

که زندگی کتابی است باز.پسرم

نا تمام رهایش مکن

فروزان ترین شعله تند تر می سوزد

این است آنچه از او شنیدم

دله پسر در گرو مادر است

ولی باید راهم را بیابم

دلم را رها کن..

بگذار پسرت بزرگ شود

دلم را رها کن مادر

یا بگذار این دل آرام ماند

یاغی نام خانوادگی تازه ام است

خونی دمیده بر رگانم

ریسمانه پیشبند به دوره گردنم

نشانی که هنوز ماندگار است

خانه را زود رها کردم

از آنچه به اشتباه دیدم

هر گز در خواست بخشایش نکردم

چرا که آنچه گفتم به آنجا رسیده

همه آن کس که نیستم که تو برایم آرزو داشتی

عشق مادر یه پسرش

به زبان نمی آید. یاریم ده که باشم

اری .من عشق تو را بدیهی گرفتم

و همه گفته هایت را

به آغوشت نیاز دارم که به من خوش آمد گوید

بگذار پسرت بزرگ شود..

 

METALLICA

با سلام.

دیگر اهمیت ندارد...

 

بسیار نزدیک هر اندازه که دور

بیش از این از دل برون نمی آید

دلگرمی جاودان از آنچه هستیم

و دیگر اهمیت ندارد

هر گز خود را بدین سو نگشودم

زندگی از آنه ماست که بزنیم به شیوه خودمان

و همه آن حرفهایی که با زگو نمی کنیم

و دیگر اهمیت ندارد

و آن دلگرمی که دنبالش هستم در تو می یابم

هر روز برای ما چیزی تازه

گشودن ذهن بر دیدگاهای نو

و دیکر اهمیت ندارد

هرگز ارزش قائل نشدم برای آنچه می کنند

آه. که من می دانم

 

متالیکا(METALLICA)

 

یه خاطره..

با سلام

یه خاطره دیگه می خواهم از دوران گذشته براتون بگم..

حدودا سال سوم دبیرستان بودم. یادمه اون موقع امتحانات نهایی بودو همه سر گرمه امتحان دادن بودیم

مدرسه ای که حوزه من اونجا بود یه مدرسه بود حوالی بلواره مرزداران. اون اطراف مدرسه دخترانه

دو تا سه تا بود .ما هم بعد از امتحان با بچه ها راه می یوفتادیم دنبال مسخره بازی های اون دوران و

از بالا تا پایین که می یومدیم هزاران کار می کردیم.یه روزی از اون روزها مثله همیشه داشتیم بعد از

بعد از امتحان می یومدیم .یادمه امتحان زبان داشیم.منم زبانم ضعیف بود یادمه اون سال با تک ماده اون

درس را پاس کردم.خوب می گفتم داشتیم می یومدیم که یکی ازبچه ها خواست که به دوست دخترش زنگ

بزنه کناره اون تلفن عمومی هم 2 تا دختر و 1 پسره ایستاده بود.یکی از دوستان که آدم جالبی بود و

جالب بازیش گل کرد و با مسخره بازی شروع به صحبت کردن با یکی از اون دختر ها کرد.اینگاری او

نا هم بدشون نمی یومد.من که کنار ایستاده بودم و نظاره می کردم این دختره هم از دوست پسر هاش

می گفت .یکیشون که می خواست به دوست پسرش زنک بزنه اون خوشکل تر بود.یادمه یه پراید

اونجا پارک کرده بودن منم حوصلم سر رفت و روی اون نشسته بودم.ناگهان یکی از اون دختر ها طرفم

اومد و سلام علیک کرد.یه دفعه یه من گفت که بهت می خوره بچه مایه داری.منم گفتم که نه بابا من

بابام تو بازار چرخیه.اون خندید.اون یکی داشت با دوست پسرش حرف می زد .اون دوست ما هم

همینطور نگاه می کرد آخه سرش داشت بی کلاه می موند.اون دختره گفت که امتحانه چی داشتی منم

گفتم زبان.اونم گفت که منم زبان داشتم اون گفت که من خراب کردم و می یوفتم منم گفتم که منم مثله

خودت.بعد اون گفت که بیا بریم با هم صحبت کنیم با هم را افتادیم.داشتیم می رفتیم سمت آریا شهر

یه دفعه به من گفت که شماره تلفنت را بده تا با هم تابستان بریم درس بخونیم.من موندم چیکار کنم .

منم گفتم وقت زیاده حالا شما بعد از امتحان بیایید همین جا تا با هم باشیم.بالاخره بعد از اون موقع من

با اون بعد از امتحان قرار می ذاشتم. دختره فو قولاده با حالی بود.بعد چند امتحان ندیدمش منم بی خیال

شده بودم.بعد از دو هفته بعد از امحانات دیدمش تو ستارخان. اومد جلو سلام و علیک کردیم گفتم دیگه

نیومدی کفت که جریان داره گفتم بگو .گفت یه روزاون دوستت را دیدم بهم گفت که فو لانی دوست

دختر زیاد داره و تو رو هیچی حساب نمی کنه و سره کاری بیا با من دوست بشو اونو ولش کن

من داشتم گوش می کردم و نمی دونستم چی بگم.یه خورده با هم راه رفتیم بعد هم خدا حافظی کردیم

و من دیگه ندیدمش.اینم از رفاقت یکی از دوستام...

هر وقت از اون جا رد می شم و اون تلفن عمومی رو می بینم یاده اون موضوع می افتم...