..سکوت دیوار...

آهای تو که گوش به دیوار گذاشته ای...منتظری تا کسی صدایت کند !

..سکوت دیوار...

آهای تو که گوش به دیوار گذاشته ای...منتظری تا کسی صدایت کند !

با سلام

 

غم...هر کجا هست ...

نمی دونم با دله آدمه چه می کنه

نمی دونم بابا این غم چی بود...

می دونی خونه اش هم تو دل آدمهاست...

وای...نمی دونم بد تو دل ماها جا خوش کرده..

حتما دل ماها جاش خیلی گرم و نرمه...

بابا به این راحتی ها هم نمیشه از دلمون بیرونش کرد..

 

نمی دونم شاید غم داشتن هم لیاقت می خواهد..

شاید تا غم نبینی دلت نمی تونه شادی ها رو درک کنه..

شاید باید باهاش دوست بشی...

 

می خواهم یه روز بهش بگم بابا برو...

بابا برو ...شاید می گه بابا تو که تنهایی ...

منم می شم همدم تنهاییهات...

بابا هر کسی رو می بینیم...

این غم همراهشه...

غم...تو چی هستی که همه یه نوعی دچارت هستن..

 

یکی غمه رسیدن به عشقش داره..

یکی غمه از دست دادن داره...

یکی غم پول داره...

یکی غم اینو داره که....

 

غم...

هر چی هستی

گاهی بودن باهات نمی دونم چرا حال می ده..

نمی دونم گاهی با غم باید سکوت کرد...

سکوتت اینقدر زیاد میشه که گاهی منفجر می شه

شاید گاهی صدای شکستنش را خودت درک کنی..

شاید گاهی با یه قطره اشک بشه یه خورده سبکش کرد..

 

آره ...بغضی ها غمشون را پشت یه خنده....شاید پشت شادی هاشون

پنهان می کنن....

یه دل دارن پر از غم...اما خنده های تلخ دارن...

گاهی هم غم رو پشت دیواره دلشون پنهون می کنن...

 

نمی دونم همه با عشق هاشون لذت می برن...

ما که باید غمش را همراهمون ببریم

یه غمه که شاید...

تـا آخر عمر تو دلمون بمونه...

وشاید یادمون نره که بابا بلاخره کناره این همه غم...یه غم دیگه هست

دله ما که دیگه خسته شد از غم...

 

 

نمی دونم گاهی دلم می گیره...

فرهاد گوش می دلم...

راستش یه حس عجیبی داره...

صداش واقعا خسته است...

 

 

اینم یه شعر که خواننده اش فرهاده..

 

جغده بارون خورده ای تو کوه فریاد می زنه

زیره دیواره بلندی یه نفر جون می کنه

کی می دونه تو دله تاریکه شب چی می گذره

پای برده های شب اسیره زنجیره غمه

 

دلم از تاریکی ها خسته شده

همه درها به روم بسته شده

 

من اسیره سایه های شب شدم

شب اسیره توره سرد آسمون

پابه پای سایه ها باید برم

همه شب به شره تاریک جنون

 

دلم از تاریکی ها خسته شده

همه درها به روم بسته شده

 

چراغ ستاره من روبه خاموشی می ره

بین مرگ و زندگی اسیر شدم باز دوباره

تاریکی با پنجه های سردش از راه می رسه

توی خاک سرده قلبم بذر کینه می کاره

 

دلم از تاریکی ها خسته شده

همه درها به روم بسته شده

 

مرغ شومی پشت دیواره دلم

خودشو اون ور و اون ور می زنه

تو رگهای خسته سرده تنم ترس مردن داره پر پر می زنه

 

دلم از تاریکی ها خسته شده

همه درها به روم بسته شده

...

 ...................................................................................................

 نمی دونم ...شاید قراره اتفاقی بیفته...یه چیزهایی تو سرمه...               .

شاید از آینده بیم دارم..                                                                     .

نمی دونم تاوانه کدام کار را دارم میدم...                                               .

 .........................نمی...دونم...........................................................

 

 

 

با سلام ۸۶ 

 

........................................................................

سال 86 هم تولدش را با اومدن بهار جشن گرفت..

خوشبحالش...درختان...کوهها..آسمان..

همه و همه براش جشن گرفتند...

اما شاید ندونه این اولین و آخرین تولدشه...

........................................................................

 

می خوام بنویسم اما از ...

شاید همیشه گفتنی ها کم نباشه...

اما همه چیز را که نمی شه گفت ..

شاید باید بزاری تو دلت خاک بخوره...

شایدم باید بزاری برای کسی بگی که لیاقت شنیدنه غصه هات را داشته باشه.....

 

.......نمی...دونم...................................... 

یه نمی دونم که می گه بابا نمی دونم ..................

یه نمی دونم که می گه نمی فهمه چطور....از کجا.....باید شروع کرد.....

واقعا نمی فهمه که اوله راه چطور باید شروع کنه.......................

نمی دونم................شاید اول هدف......

اما مشکل ایجاست که هدف کو.............................

شاید هدف نداشته باشی....شاید انگیزه می خواهی.............

حالا کو انگیزه.......

بابا اینا همش شد بهونه.....البته شاید.............

یه بهونه برای زندگییه که فقط آدم ها رو خسته می کنه.............

شاید عمریه خودم را با این بهانه ها سر گرم می کنم................

 

 

دانشگاهم داره شروع می شه... زیاد حال و حوصله ندارم..

شاید برم اونجا....می خوام یه تغییر را تجربه کنم..............

نمی دونم....جواب می ده...یا ..نه

اما هر چی که هست شاید تنها بشم...

می دونید می خوام دوره خیلی ها را خط بکشم........

شاید بودن باهاشون سودی نداشته.....اما شاید ضرر داشته.........

دیگه حال و حوصله شلوغی را ندارم....................

دوست دارم 2 تایی بشم.....فقط دو تایی.............

می دونید فکر کنم به این نتیجه رسیدم که :

خیلی ها لیاقت حتی یه دوستی ساده را ندارن...

 شاید فراموش کردن کجا بودن...یا الان کجاین.................

نمی دونم چرا بعضی رفتار ها بد ناراحتم می کنه......................

طوری که................نمی...دونم............................................

 

نمی دونم خوندن این متن چه حالتی بهتون دست می ده.....

شاید دیوار دیگه داره از خستگی چرت می گه......

 

 

 

.....................نمی... دونم............................................................