..سکوت دیوار...

آهای تو که گوش به دیوار گذاشته ای...منتظری تا کسی صدایت کند !

..سکوت دیوار...

آهای تو که گوش به دیوار گذاشته ای...منتظری تا کسی صدایت کند !

با سلام....

 

...یه بحث متفاوت........

 

تو این چند وقت چیزهای جالبی دیدیم...

شاید به بعضی هاشون تلخ خندیدم و به بعضی دیگه با تعجب نگاه می کردم...

خوب از کجاش بگم...از دل دادن های الکی و خشک...

که شاید فقط با یه لبخند شروع شد و یا از ادعاهای پوچ!

خوب ....چند وقتیه گاهی فکر می کنم که چرا آدم ها گاهی با یه خنده ....شاید نگاه...

نا گاه دلشون پرواز می کنه و شاید تا دور دست ها میره...

و شاید گاه گاهی عاشق می شن ...و گاه گاهی یه پرده از بازی دنیا را تجربه می کنن...

راستش شاید خیلی از عشق هایی که می بینیم بی پایه و اساس تشکیل شده باشن....

شاید کوری چشم و نگاه تو یه برخورد ...به قوله معروف خود گول زنی محرض!

آخه....نمی دونم چرا باید با یه لبخند...نگاه....دلمون باید بشینه برا خودش داستانه

 لیلی و مجنون  بتراشه...

گاهی همین نگاه ها و لبخند ها برای تعجبه...نه اینکه بخواهی برا خودت ....!

نمی دونم اما عشق و علاقه از نگاه شروع نمیشه...می دونید عشق و علاقه هم باید عقل توش

باشه....

نباید چشم هامونو ببندیم و شاید گاهی خودمون را گول می زنیم....که

  بابا فلانی عاشقه من شده و....

بابا این عشق نیست....این یه توهمه جالبه...

چند وقت پیش با خانمی کمی آشنا شدم...نمی دونم اما ادعای زرنگی می کرد...

کلی ادعای بلند و جالب و ... و...حرف که می زد به خودش می بالید که مثلا خیلی زرنگه...

نمی دونم اما من فقط شنونده بودم...گاهی فقط باید گوش کر...د....

می گفت من فلانم و من و.....

اما همین خانم با یه پسری دوست بود که از خودش 4 سال کوچیکتر بود...

می دونید بد سره کار رفته بود...جالب این بود که اینا رو برا من می گفت بازم....؟؟

نمی دونم اما فکر کنم قوله ازدواجم گرفته بود...البته قبل از آشنایی با من...

البته ما هیچ دوستیی با هم نداریم...فقط یه برخورد دوستانه بود...

و شاید برای من این برخورد یه خورده گرون تموم شد....اما اینم یه تجربه بود...

من فقط شنیدم .......و شاید تعجب از بی زرنگی!

دلم نیومد بهش بگم که بابا اونایی که ادعای زرنگی می کنن از همه احمق تر هستند...

حالا این موضوع برای یکی از دوستای خودم هم پش اومد...

اینم کلی ادعای زرنگی...تو دوستیش بهش گفتم که حواست باشه دور نخوری...

جالب این بود که گاهی ناراحت می شد و می گفت که تو که منو می شناسی چرا اینو می

گی...

جالب این بود که جفتشون همدیگر را سره کار گذاشتن !

کلی حرفه عاشقانه...کلی آرزو همش دود شد و رفت تو آسمون...

آدم از دیدینه بعضی چیزها نمی دونه بخنده یا تعجب کنه..!..

...........................................................................................................................

می دونید گاهی حسودی می کنم که چرا گاهی خدا دو نفر را چه راحت به هم می رسونه....

اما بعضی ها تا آخر عمر باید حسرت کناره هم بودن را بکشن....

..............................................................................................................................

 

نمی دونم دوست دارم همه چیز را بزارم کنار....

دلم برای زمانی که بی خیال بودم و به خیلی چیزها فقط می خندیدیم تنگ شده !

دلم برا یه زندگی دیوار به سختی دیوار و به سکوتی که همه ازش حساب ببرن...

تا اینکه بخوان ازش سو استفاده کنن...تنگ شده...

دلم یه حال و هوای تازه می خواهد...

یه حال و هوا که واقعا بتونه متحولم کنه...

و چند تا دوسته واقعی که بتونم گاه گاهی بهشون تکیه کنم و درد و دل کنم...

 

 

شراب شعر چشمهای تو

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
 زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
 خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
 رود آنجا که می یافتند کولی های جادو گیسوش شب را
 همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند
 همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند
 همین فردای افسون ریز رویایی
 همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
 همین فردا همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور می بینم که می ایی
ترا از دور می بینم که میخندی
ترااز دورمی بینم که می خندی و می ایی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید
 سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
 برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
 ای افسوس
 سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خوابو بیدار است
 

                                                             دیوار!

 

 


 

با سلام...

 

چند وقته هی می خوام بنویسم...

اما نمی دونم از کجا شروع منم...

چند وقتیه اتفاقاتی می افته...اولش خوب پیش می ره...

اما یه دفعه نمی دونم چی میشه...

شاید قرار نیست همه چیز برای من خوب و عادی پیش بره...

دارم از زندگی واقعا خسته میشم...نمی دونم اما دارم میشم یه آدم کوکی...

اصلا احساس ها دیگه برام معنی ندارن...

دلتنگی همیشه همراهمه..

امروز دوستم از مشهد اومده بود...دیدمش...

...می گفت که برات خیلی دعا کردم تا همه چیزت خوب پیش بره...

واقعا آدم گاهی که ضدحال می خوره تا بیاد سره پا بشه خیلی طول می کشه...

نمی دونم اما حس می کنم ضعیف شدم...از مشکلات می ترسم...

می دونی شکست برام خیلی سخته...

دوست دارم از شکست هام تجربه بگیرم...

...اما شکست همیشه یه جور نیستن که بخواهی از تجربه اش استفاده کنی...

می دونی همیشه از حاشیه رفتن فرار کردم...اما نمی دونم چرا راهم همیشه سوی

 حاشیه هاست...واقعا خسته ام کرده...

 

راستی گاهی به نوشته هاتون که قبلا نوشتید سر بزنید...شاید بشه تغییرات را

اونجا تا اینجا حس کرد...یعنی اینکه ببینید نوشته هاتون قبل چه حال و هوایی داشته

 الان چه حال و هوایی داره...شایدم نوعی خاطراتن که یادآوره دلتنگی هاتونن....

.............................................................................................................

.

زندگی

 

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم

نه به فکرم که رشته پاره کنم

نه بر آنم که از تو بگریزم

همه ذرات جسم خکی من

از تو ای شعر گرم در سوزند

آسمانهای صاف را مانند

که لبالب ز باده ی روزند

با هزاران جوانه میخواند

بوته نسترن سرود ترا

هر نسیمی که می وزد در باغ

می رساند به او درود ترا

من ترا در تو جستجو کردم

نه در آن خوابهای رویایی

در دو دست تو سخت کاویدم

پر شدم پر شدم ز زیبایی

پر شدم از ترانه های سیاه

پر شدم از ترانه های سپید

از هزاران شراره های نیاز

از هزاران جرقه های امید

حیف از آن روزها که من با خشم

به تو چون دشمنی نظر کردم

پوچ پنداشتم فریب ترا

ز تو ماندم ترا هدر کردم

غافل از آنکه تو به جایی و من

همچو آبی روان که در گذرم

گمشده در غبار شون زوال

ره تاریک مرگ می سپرم

آه ای زندگی من اینه ام

از تو چشمم پر از نگاه شود

ورنه گر مرگ بنگرد در من

روی اینه ام سیاه شود

عاشقم عاشق ستاره صبح

عاشق ابرهای سرگردان

عاشق روزهای بارانی

عاشق هر چه نام توست بر آن

می مکم با وجود تشنه خویش

خون سوزان لحظه های ترا

آنچنان از تو کام میگیرم

فروغ

 

 

یه نوشته زیبا دیدیم براتون بزارم....

...من تو را دوست دارم زیرا تو مرا دوست می داری...

 

 

                                          دیوار!