..سکوت دیوار...

آهای تو که گوش به دیوار گذاشته ای...منتظری تا کسی صدایت کند !

..سکوت دیوار...

آهای تو که گوش به دیوار گذاشته ای...منتظری تا کسی صدایت کند !

با سلام

.

خوب امسالم تموم شد...

سالی که اصلا خوش نگذشت...

و شاید گاهی تلخ به زندگی بیهوده خود خندیدیم...

گاهی خود....با دست خود دلمون را شکستیم...

گاهی اسیره بازی های دو روی زمانه شدیم....

و شاید تقصیر کاره اول خودمون بودیم..

 

سالی که فهمیدیم هنوز برای فهمیدن خیلی راه دارم

سالی که فهمیدیم گاهی حرفه چشم و دل ضد هم هستند....

سالی که فهمیدم گاهی حرف ها می تونن راحت دل بشکنن...

سالی که سکوت برای من بازم سخت تموم شد...

سالی که فهمیدم نباید چیزی بیشتر از اون نشون بدم که هستم...

سالی که فهمیدیم تضاد حرف و فکر بیداد می کنه.....

سالی که فهمیدم سکوت هم گاهی پر از حرفه...واقعا بهش رسیدم

سالی که فهمیدم راحت اسیره نگاه...نشم..

سالی که فهمیدم شاید زندگی بازی بیش نیست...

.....بازی هم بازنده و برنده داره دیگه.....

سالی که فهمیدم دوستی ها خیلی با ارزش تر از اونن که بخواهی گمشون کنی

سالی که فهمیدم گاهی هوس جای تمامه رفاقت ها را می گیره...

سالی که فهمیم افکاره همراه عمل آدم زندگی را میسازن نه خیالی زودگذر...

سالی که گاهی شاید تنهاترین را تجربه کردم...

سالی که حضوره سیزش برام مثله خیلی از سالها هنوز خالی مونده....

سالی که خیلی ها خاطره شدن...

سالی که قرار شد اشتباه نکنم....بازم تکراراشتباه...

سالی که قرار شد اسیره پوچ نشیم و شدیم...

سالی که بازی دل و نگاه و سکوت بازنده ای جز من نداشت...

سالی که شاید خاطرتش موندنی شدن شاد نبودن هیچ کدوم !...

سالی که گرفتاره بازی های پوچ شدم...و دوباره اشتباه...

سالی که کلی حاشیه داخلش افتاد...

...و غرق حاشیه ها شدم.....!!

 

شاید سالی پوچ مثله سالهایی که اومدن و رفتن.....

می ترسم جوانی تموم بشه و همه این سالها برام تکراری تلخ داشته باشن...

 

می گن سال که تموم میشه....از نو شروع کنیم

پارسال قرار شد از نو شروع کنیم...

شاید همش فکر و خیالی بیش نبود...

زندگی کردن و لذت بردن از اون سخت تر از اونه که بخواهی با یه تصمیم عملی بشه

و وارد بازی های پوچ این گردونه زمونه شدن....

و نا توان بودن در مقابله این بازی ها.....

و شاید کاری نمونده جز خودت را به تقدیر سپردن...

 

خوب بازم نو شدنه طبیعت را با یه شادی که شاید با دیدینه جوانه ها...

اما تا دل شاید نباشه....شادی مفهومی زود گذر داره...

و شاید فقط باید بهانه ای برای شادی کردن پیدا کنیم...

 

خوب امسالم گذشت...

شاید بازم کلی اشتباه...

شاید بازم کلی فکرهای دربه در...

شاید کلی شلوغی افکار که گاهی خودم رو توش گم می کنم...

شاید سالی که دلم تنبیه دوباره شد...

و ندانم به کدامین گناه بازنده بچه بازی های زمانه شدم...

البته تکرارش داره عادی میشه....!

 

 

سالی که دوستانمون رفتن....و تنهایی های دلشون را دیگه ننوشتند...

....و.....نوشته هاشون هنوز فقط هست...

شاید واقعا دیگه کم آورن از نوشتن...

شاد نوشتن درد هاشون واقعا سخت بود...و بی فایده

شاید اینقدر نوشتن که نوشتن دیگه فایده نداشت....

سالی که رفتن دیگه نیومدن...

و از اونا یادگاری همون نوشته ای پر دردشون مونده...

.... ترانه..

 

بوی عیدی....بوی توت...

بوی کاغذ رنگی

بوی تند ماهی دودی وسط ماهی دودی وسط سفره نو

بوی یاسه جا نمازه ترمه مادر بزرگ

با اینا زمستون را سر می کنم

با اینا خستگیمو در می کنم...

 

شادی شکستنه قلک پول

وحشت کم شدنه سکه عیدی از شمردنه زیاد

بوی اسکناسه تا نخورده لای کتاب

با اینا زمستون را سر می کنم

با اینا خستگیمو در می کنم...

 

فکر پاشو زدنه یه دختره چادر سیاه

شوق یک خیز بلند از روی بته های نور

برق کفش جفت شده تو گنجه ها

با اینا زمستون را سر می کنم

با اینا خستگیمو در می کنم...

 

عشق یک ستاره ساختن با دولک

ترس نا تموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه

بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب

با اینا زمستون را سر می کنم

با اینا خستگیمو در می کنم...

 

بوی باغچه بوی حوض

عطر خوب نذری

شب جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن

توی جوی لاجوردی هوس یه آب تنی

با اینا زمستون را سر می کنم

با اینا خستگیمو در می کنم...

 

و...

 

آسمان هجرت خواهد کرد

 

 

باید امشب بروم من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت من به اندازه یک ابر دلم میگیرد                                                                                        سهراب

در آخر به امیده سلامتی همه...

سالی با تغییرات مثبت...

 

...//عید همگی مبارک//...

 

 

                                                           دیوار!

 

فرهاد...