دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

دلقک

وقتی با دل گرفته و خسته از روزگار میخندی و لودگی میکنی وقتی میخندونی فقط یه بینی قرمز و یه لباس مسخره از دلقک کم داری

راز عشق

 غریب است دوست داشتن. و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن…وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد …... و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛ به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.تقصیر از ما نیست؛ تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند!!

(دکتر علی شریعتی)

ای دل نگفتمت

گفتی شتاب رفتن من از برای توست
آهسته تر برو که دلم زیر پای توست

با قهر میگریزی و گویا که غافلی
آرام سایه ای همه جا در قفای توست

سر در هوای مهر تو رفت و هنوز هم
در این سری که از کف ما شد، هوای توست

چشمت رهم نمیدهد به گذرگاه عافیت
بیمارم و خوشم که دلم مبتلای توست

خوش میروی به خشم و به ما رو نمیکنی
این دیده از قفا به امید وفای توست

ای دل نگفتمت حذر از راه عاشقی؟
رفتی، بسوز، این همه آتش سزای توست

ما را مگو حکایت شادی که تا به حشر
مایئم و سینه ای که در آن ماجرای توست

بیگانه ام ز عالم و بیگانه ای ز ما
بیچاره آن کس که دلش آشنای توست

بنویس

گفتمش بنویس
نگاهم کرد ، در نگاهش خواندم موجی که می رود رو به سکون

گفتمش بنویس
هنوز نگاهش خیره ام بود ، اینبار خواندم در نگاهش حسرت قلم را ، اندوهی داشت از روزگار ترک قلم ، دلتنگ بودم برای بی سر و ته هایش تمام آن حرفای بی ربط که حتی یک ویرگول نظم و نظام سستش را به اب میداد

مهربان تر نگاهش کردم و با لحنی گویی التماس گونه باز گفتمش بنویس
میشندیم ، تپش های قلبش را می شناختم ،  تمام التماس انگشت های زمخت و بد ترکیبش را ، می دانستم چطور گاهی از درد افیون نوشتن پنجه  مشت میکند دیگر انگار این دست به نوشتن نمیرود ، اما عادتی عجیب دارد این دست خشمگین به خالی شدن روی دوش کلمات
نگاهش را برداشته بود ، شاید به خواب میرفت ، شاید در اینه سنگ فرش زیر پا شوق ها و حسرت های دیروز را جستجو میکرد ، چه میدانم لابلای گرد و غبار مبهم دیروز چه ها میدید

صدایم لهن فریاد گرفت ، بنویس
نیشخندش هنوز گوشه لبش بود و من میخواندم که حنا برایش رنگی ندارد
تا کدام رنگ ، کدام نقاش پیدا شود ، شاید ، شاید کسی پیدا شود که بر خالی اش رنگی ، سایه ای و خطی نقاشی کند

عنوان نداره ....

پرنده ی من
بر لبم بنشین
یا مرا برلبت بنشان
که من از این لبالب بودنم با تو نمیترسم
نمی هراسم
چگونه لب به لب بودن در اغوشت
گناهی سهمگین باشد
که من با هر نسیم آسمانت .. از تو زیبا میشوم..با تو دریا میشوم

وقتی جواب شعر "میخواستم بت بگم چقدر پریشونم " احسان را با "خدا مارا برای هم نمی خواست" خود احسا دادی ، چند کلمه اولش را که گوش کردم ، وقتی گفت خدا مارا برای هم نمیخواست وقتی دیدم رفتنت را تقصیر خدا و نخواستنش میزاری کلافه شدم، بقیه شعر را گوش نکردم ، اتیش به جونم بود و یه چیزی ته وجودم میسوخت
امروز برای اولین بار بعد از اون ماجرا اون اهنگ را شندیدم ، دلم تنگه ، خیلی تنگ
دلم میخواد سرم را توی سینه ات بگیری و بدون هیچ حرف وکلامی این اهنگ لعنتی را بزارم روی تکرار و یه دل سیر گریه کنم ، وقتی به اندازه تمام دلتنگی هام خالی شدم بلند شم و بدون هیچ حرفی برم
نمیتونم باور کنم خدا نخواست مال هم باشیم ، اونم درست وقتی که فقط چند قدم دیگه تا زیر یک سقف فاصله داشتیم فقط چند قدم
دلم برای اون روزا تنگ شده ، برای خنده هات و برق دندونت وقتی میخندیدی ، برای بچگونه حرف زدن هات و برای تمام چیزهایی که دیگه مال من نیست
مواظب خودت باش


خدا ما را برای هم نمیخواست
فقط میخواست همو فهمیده باشیم
بدونیم نیمه ما مال ما نیست
فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم 

تمام لحظه های این تب تلخ
خدا از حسرت ما با خبر بود
خودش مارا برای هم نمیخواست
خودت دیدی دعامون بی اثر بود 

چه سخته مال هم باشیم و بی هم
میبینم میری و میبنی میرم
تو وقتی هستی اما دوری از من
نه میشه زنده باشم نه بمیرم

 

نمیگم دلخور از تقدیر اما
تو میدونی چقد دلگیر این عشق
فقط چون دیر باید می رسیدم
داره رو دست ما میمیره این عشق

 

تمام لحظه های این تب این تلخ  

خدا از حسر ما با خبر بود
خودش مارا برای هم نمیخواست
خودت دیدی دعامون بی اثر بود

 

خدا ما را برای هم نمیخواست
فقط میخواست همو فهمیده باشیم
بدونیم نیمه ما مال ما نیست
فقط خواست نمیه مونو دیده باشیم

هرزگی

میخواهم هرزگی کنم ، میخواهم با تمام روسپیان ، نه ، بیشتر ، با تمام زنان دنیا هم آغوش شوم ، می خواهم تمام تن هاشان را مزمزه کنم ، بلیسم
میخواهم نفس در نفس غرق عرق شرم و گناه تن به تن حرام بسایم ، اری میخواهم با تمام زنهای دنیا همبستر شوم ، هزرگی کنم
میخواهم در چشماهای پرسش گرتک تک این موجود در خود اسیر پیچیده مرموز پاسخ پرسش خویش را جستجو کنم ، می خواهم هر بار که آب بر آتش شهوت و هرزگی می پاشم وقتی تن آرام میگیرد و دل غرق خواهش و تمناست سر بر شانه عرق کرده غریبه اش بگذارم و باز تکرار کنم "این هم نبود"
آری دلنشین بود از عشق و تلاش و خیانت گفتن با تن فروشان و خستگانی که میخواستند تفریحی کنند ، تنوعی بر تجربه دان خاطرشان اضافه کنند ، دلپذیر بود سخن گفتن با آنانی که چون من دربه در جواب ساده یک چرا از کوچه پس کوچه های شهر پرگناهشان تا آسمان و دریا و همه جا را گشته اما نیافتنده بودند و اینک همبستر شکستن من ، یا شاید شکستن خویش تن به ماجرا میدادند
با روسپیان گفتن از حدیث عشق و شکستن و در هم بافتن کلمات منقطع و بی سر ته ، وقتی نیمی از کلام نا فهمیده میماند و آن گاه که نگاه و دنیایتان زمین تا آسمان متضاد و متفاوت است عجیب آرامشیست، خصوصا که حرف ها زده می شوند تا فراموش شوند ، پوچ شوند و در آتش مستی بسوزند ، اما عجیب تر آن صمیمیت و همدردیست که با کلمات کم مفهوم و دست و پا شکسته شکل میگیرد و قدری دیگر آنچنان در آغوش غریب و نا آشنایش فرو میروی و با احساس و عشق ضربه بر جسم میزنی که خودت هم باور میکنی صمیمیتی و عشقی در کار است ، خالی میشوی و دوست داری گریه کنی ، اما در سرزمین فراموشی گریه حرام است ، پنچه بر پستان و تن عریانش میکشی و تکرار میکنی "تمامشان مثل هم هستند..."
بی اصرار به چشاندن طعم لذت و به رسم خیلی های دیگر میخوابی چون خسته ای ، بی دغدغه از آتشی که ممکن است هنوز شعله ور باشد ، تا صبح لختی و گرمای تن اجاره ای را در آغوش میکشی و میفهمی چگونه میشود به دروغ عاشق بود و از عروسک اجراه ای غرق لذتی پر از دروغ شد...
شاید روزی دوباره قلبت و روحت سیراب شود خواه با تن اجاره ای ، خواه هر دروغ دیگری

کس چه داند...

این روزها همه میگویند فراموش کن ، بگذر ، ببخش
همه  میپرسند چرا؟ چطور؟
همه مرا به همت و کوشش میخوانند

حرفها آوریست بر سقف فرو ریخته ام ، و انگشت اتهامی که در اختفای کلام مرا اشاره رفته ، من مانده ام و سوالی که جوابش را نمیدانم ، در پس تمام خنده ها و بی خیالی ها ، گاه از قعر چاهی که مدفن عشقی نافرجام شده شعله ای و خاکستری به اسمان وجودم راه پیدا میکند و میانه قهقه های دروغین و سرخوشی های پر منت مستی ناگاه تکانی و مشتی بر دیوار ، و سکوتی و خنده ای دروغتر از قبل و گریز از نگاه پرسشگر این و آن

چگونه بگذرم و و فراموش کنم سرخوشی از شیطنت های نگاه  تازه از راه رسیده را ، سخت است دیوار بودن ، زیر باران و افتاب و باد و بوران ماندن و ایستادن تنها به عشق تکیه گاه عشقی بودن و نظاره کردن تکیه بر دیوار دیگران را
سخت است منتظر بودن ، دم نزدن و شکستن و هر لحظه مردن و تنها ماندن ...
کدام تلاش ، کدام کوشش ، از چه میگویید ، چه میدانید که همت تا ته ته مانده جان چیست ، کدام غریق از طوفان رهیده به ساحل را دیده اند که توان بر پای ایستادن دارد ، کدام کوشش ، کدام امید
عظمت و سنگینی لحظه ناامیدی را کدام نگاه سرزنشگر امروز دیده ، ان هنگام که در باتلاق  بلا از نجات دست میشویی و نا امید دست از تلاش و تقلا برمیداری تا ارام ارام و لحظه به لحظه فرو میروی و مرگ ارام ارام و ذره ذره وجودت را از خالی خود پر میکند و مردنت را در مرداب سرنوشت با تمام وجود احساس میکنی ؛ عذاب مرگ این نا امید دست از دنیا شسته را کدام کلام و کدام قصه توان بازگو کردن دارد

یاد ان کلام و آن "بی تو مهتاب ..." و از گذشتنش از پرده ذهن میگذرد میرود تا آن پاسخ کوبنده و درد الود که سالها پیش بر مظلومیت و غربتش گریسته ام ، سالها قبل از انکه بتوانم گذشتن را حتی معنی کنم ، اری

"تو از آن کوچه گذشتی ، من از این عشق گذشتم"
کس چه داند به چه دردی من از این عشق گذشتم

چقدر سخنه

چقدر سخته که عشقت رو به روت باشه ، نتونی هم صداش باشی
چقدر سخته که یک دنیا بها باشی ، نتونی که رها باشی
چقدر سخته که بارونی بشی هر شب ، نتونی آسمون باشی
چقدر سخته که زندونی بمونی ، بی در و دیوار ، نتونی همزبون باشی
چه بدبخته قناری که بخونه اما رویاش حس بیرونه
چه بدبخته گلی که مونده تو گلدون ، غمش یک قطره بارونه
چه بدبخته قناری که بخونه اما رویاش حس بیرونه
چقدر سخته که چشمات رنگ غم باشه ولی ظاهر پر از خنده
چقدر سخته که عشقت آسمون باشه ولی آسون بگن چنده
چقدر سخته کلامت ساده پرپر شه ، نتونی ناجیش باشی
چقدر سخته که رفتن راه آخر شه ، نتونی راهیش باشی
چقدر سخته تو خونت عین مهمون شی ، بپوسی ، خسته ، ویرون شی
چقدر سخته دلت پر باشه ، ساکت شی ولی تو سینه داغون شی
چقدر سخته که یک دنیا صدا باشی ولی از صحنه ی خوندن جدا باشی
چقدر سخته که نزدیک خدا باشی ولی غرق ادا باشی
چه بدبخته قناری که بخونه اما رویاش حس بیرونه
چه بدبخته گلی که مونده تو گلدون غمش یک قطره بارونه
چه بدبخته قناری که بخونه اما رویاش حسه بیرونه

بانکوک

با اینکه نتیجه تمام اتفاقات اخیر را قبول کردم اما این دلیل نمیشه که بهت فکر نکنم ، به روزای خوب با هم بودنمون و خاطرات خوبی که ازت دارم 

با اینکه میدونم دهن لق غزل حتما ماجرای سفر تایلند را بهت گفته ، و با اینکه میدونم فهمیدن و نفهمینت هیچ تاثیری روت نمیزاره فقط به خاطر اون کارت سر رفتن دوبی بهت نگفتم دارم میام ، حالا  توی یه پاساژ توی بانکوک نشستم و دارم اینا را مینویسم ، یه چیزایی جدید یاد گرفتم ، یاد گرفتم و فهمیدم که ادمای دیگه هم میتونن به چشم قشنگ بیان ،بعضی هاشون را میشه باهاشون خوش بود ، میشه مثل همه شد ، سرد ، بی تفاوت و خودخواه 

اما تمام این چیزا که فهمیدم بازم باعث نمیشه به ارزوهام و روزای خوبم فکر نکنم ، به اون ارزوی دور و دراز که تو توی این سفر کنام باشی ، دست تو دست و قدم به قدم حالا فاصله مون مثل فاصله دلامون زیاده زیاده ، گذشته هامون را دوست دارم ، تو دیروز ، من دیروز ، همش را عاشقانه دوست دارم ، اما حیف هیچ کدوم دیگه نیستن 

امیدوارم کیش بهت خوش بگذره 

یک حرف راست

شاید امشب درست ترین و راست ترین حرف عمرم را به مامانم زدم ، شاید این حرف ، ته ته دل خسته و شکسته ام بود ، چقدر دردناک بود گفتنش و فراموش کردن زخمی که توی دلم گذاشتی ، نمیدونی چه درد بزرگی داره که روی جنازه یه عشق رد بشی و بری عقب تر توی گذشته و از خوبی ها و لذت هاش بگی ، دلم گرفته نه فقط به خاطر تو ، تو را دارم توی وجودم میکشم ، دارم فکر میکنم که دست سرنوشت از من گرفتت ، بعضی وقتا حتی خودمو راضی میکنم که گناه من این روزا را ساخته ، دارم ازت یه مجسمه قشنگ میسازم ، از اون چشمای پاک و معصوم که عشق توش موج میزد ، از اون خنده های بچگانه و اون دل ساده و تمام اون عشق مقدس ...
دارم تاریخ عشقم را تحریف میکنم ، دارم روزای اخرش را حذف میکنم ، می خام تکیه کنم به این مجسمه معصوم از یه عشق بزرگ ، میخام با تکیه به این مجسمه کاری کنم که دوست داشتن یادم نره ، میخام همه را دوست داشته باشم و دنیا را همون قدر قشنگ ببینم که اون روزای دور میدیدم ، فهمیدم که عشق دروغه اما اون روزایی که هست دنیا خیلی خوش رنگه ، همه چیز خیلی قشنگه و من امروز دلم برای قشنگی اون موقع ها تنگ شده ، شاید باور نکنی اما عشق به ادم قدرتی میده که همه چیز را قشنگ و دوست داشتنی میبنه ، یه امید ته دلته که وقتایی که کم میاری و دنیا باهات میجنگه به یه چیزی دل خوشی ، ته دلت این دل خوشی بهت قدرت میده و تو نمیدونی این قدرت از کجاست ، میگردی و میگردی تا پیدا کنی منشا این همه انرژی کجاست و دست اخر میفهمی همه این انرژی از یه بی نهایت میاد به اسم عشق ، عشقی که هیچ کاری نمیتونه بکنه اما دنیات را پر امید و قشنگ میکنه و اینه که ادم را تا اوج ابرا بالا میبره ...

امشب به مامانم میگفتم که چه باور کنه چه نکنه تو بهترین قسمت و قشنگترین قسمت زندگی منی و من همیشه ازت بخاطر تمام روزای خوبی که برام ساختی ازت ممنونم و بهت مدیونم ، بهش گفتم همیشه دعات میکنم و برات ارزوی خوشبختی دارم ، بهش گفتم که بودنت به زندگیم هدف داد و منو به زندگی امیدوار کرد ، بهش گفتم چقدر خوبی ....
اینا را شاید میتنوستی حدث بزنی اما جواب مامانم را قطعا نمیتونی حدث بزنی چون منم نمیتونستم ...
گفت اونم دعات میکنه و حالت چشماش میگفت که دروغ نمیگه
دلم لرزید ، امشب دلم میخاست سرم را بزارم روی پاهاش و های های از بخت بدم گریه کنم ، اما چه کنم که جوابی برای سوالش ندارم ، همونطوری که وقتی پرسید چرا اگه اینقدر دوستش داری باهاش ازدواج نمیکنی ؟ نمیدونستم چی بگم....

لطفا نگو چی شده حالا مامانم راضی شده ، تو اونو نمیشناسیش تا معنی یه دریا محبتی که توی وجودشه را درک کنی ، یادمه همیشه بهت میگفتم مشکل خانواده ام را خودم حل میکنم و نگران نباش فقط کمکم کن ، کاش این حرفم را باور کرده بودی

بگذریم ، از خودم ناراحتم که این چند وقته اینقدر اذیتت کردم ، بدون خوبی هات را فراموش نکردم و هیچ وقت هم نمیکنم ، تو چه بخوای چه نخوای قشنگ ترین و بهترین خاطره عمر منی ، روزایی که هیچ وقت بر نمیگرده ، من به خاطره اون روزای خوب تکیه میکنم و سعی میکنم همه را دوست داشته باشم ، سعی میکنم دنیا را مثل اون روزا قشنگ ببینم اینا همش برکت وجود تو و عشقته

منو برای اذیت های این چند وقت ببخش ، خدا کنه خوشبختی و موفقیتت را ببینم ، خدا کنه

انگار اینجوری که بوش میاد بالاخره داره ماجرای این عشق افسانه ای ما هم تمام میشه و میره پی کارش ، امروز یه روز گند دیگه از زندگی من و تو بود ، یه روز دیگه که هر دو خورد تر و شکسته تر شدیم
نمیدونم دلیل این دروغ های چپ و راستت چیه ، شاید خجالت میکشی که حقیقت را بگی اما میتونستی اون مواقعی که مجبور به دروغ گفتن هستی زنگ نزنی و بنزین روی اتیش من نریزی.
انقدر این حس ششم من این چند وقته دقیق و درست کار کرده که همه اش نگرانم فردا باهاش دچار مشکل بشم ، اخه دیگه زیاد دارم بهش اعتماد میکنم و بد بختی همیشه هم درست در میاد ، میترسم یه جاهایی اشتباه کنه و منم بخاطر اعتماد بیش از حدی که بهش پیدا میکنم دچار اشتباهات بزرگی بشم برای همین خیلی سرکوبش میکنم

خیلی دلم گرفته که اینجوری جلوی مریم باهات حرف زدم و جلوی ابراهیم هم کوچیکت کردم ، ازم پرسیدی که چرا ابراهیم را اوردم و حالا میخام صادقانه ترین اعترافم را بکنم ، هرچند میدونم خیلی مسخره است و احمقانه اما امان از کار دل
بهت گفتم که ابراهیم را اوردم که بهش ثابت کنم من مقصر نیستم و جواب سرکوفت هاش را بدم ، واقعیت اینه که اون اینجوی و به این شدت که من گفتم سرکوفتی به من نزده اما همیشه میگه غیر ممکنه که تو این کار را بکنی و تو بخاطر اینکه من ازت زده بشم این کار را کردی

راستش همون طور که خودتم خوب اشاره کردی من و تو هیچ وقت مسائلمون را بیرون درز ندادیم و همه چیز توی خودمون بود ، منم خیلی به این پایبند بودم ، تو هم همینطور
با این اوصاف من نباید جلوی مریم هم با تو حرفی میزدم ، اما دلیل اینکه این دوتا ادم امروز شاهد مرگ زندگی ما بودن فقط یه خیال بچگانه و خام بود
ابراهیم همیشه میگفت که من اشتباه میکنم و قضیه چیز دیگه ایه ، مریم هم اون روز به من گفت که من اشتباه میکنم و اونجوری که فکر میکنم نیست ، با اینکه تمام شواهد و اتفاقات نشون میداد که تصور من درسته این دل بی صاحب من همیشه دنبال سوسوی نور امید بود ، یه معجزه که نشون بده من اشتباه کردم و  این دوتا ادم تنها کسایی بودن که به هر طریق هرچند به دروغ بعضی وقتا یه شمعی توی بیابون دل من روشن میکردن
تو که هیچ وقت توضیحی به من درباره این ماجرا ندادی و هیچی به من نگفتی ، حتی حاضر نشدی با من حرف بزنی ، میدونم مسخره است اما دلم میخاست مریم یا ابراهیم یه جوری مجبورت کنن حرف بزنی و شاید وسط حرفات اعتراف کنی که من دارم اشتباه میکنم ، دلم میخواست شاید اونا بتونن جواب این همه سوال دیوانه کننده منو بگیرن و به من ثابت کنن دارم در باره تو اشتباه قضاوت میکنم و دلم میخواست یکی ثابت کنه همه حرفای من دروغه و بین ما را اشتی بدن ، میدونم بچگانه است اما دلیل تمام این کارا فقط این بود ، البته اینجوری  پیش اومد و شاید قسمت بود
یه شعری از معین هست که میگه
کاشکی یکی بود مارا باهم اشتی میداد ....
حالا شده حال روز من که کاشکی یکی به من ثابت میکرد اشتباه میکنم و بعد مارا باهم اشتی میداد به شرفم قسم نمیخاستم جلوی ابراهیم اونجوری خجالت بکشی ، به خدا قسم حس کردم داری اب میشی ، منو ببخش ، منو ببخش
این یه اعتراف صریح و واضح به شکستن تمام غرور من  بود
نمیدونی چقدر دلم میخاست حرف بزنی ، اما سکوت کردی و من از سکوتت همش برداشت کردم که قصه خیلی دردناک تر از چیزیه که من فکر میکنم
لحظه های اخر با غرور و غد بازی های همیشگی قیافه حق به جانب گرفتی و جلوی مریم گفتی که راهتو انتخاب کردی و خوشبختی ، خدا کنه خوشبخت باشی.
نمیخاستم اذیتت کنم ، هیچ وقت نخواستم ، هیچ وقت دلم نخواست ناراحتت کنم امروز را هم به من ببخش
خیلی حرف دارم اما دیگه حوصله ای نیست ، صدای گریه ات زجرم میده ، دیدن صورت لاغر و پر از غمت داغونم میکنه اما چیکار کنم ، چیکار کنم که راهی برام نزاشتی
وقتی تصور میکنم تا چند ساعت پیش با یه غریبه توی خونه ...
نمیدونم چطور رازی شدی دست غریبه اون تن و بدنی که همیشه توی خلوتمون قسم میخودی تا اخر عمرت مال من باشه را لمس کنه ، نمیفهمم چطور میتونی
نمیدونی چه تیری میکشه قلبم وقتی به تو با یه ادم دیگه فکر میکنم
باشه گلم باشه، به تو و انتخابت احترام میزارم هرچند حق این کار را نداشته ، همیشه نگرانتم ، از خدایی که تمام زندگیم را اینجوری بهم ریخت و داغون کرد میخام خوشخبت و عاقبت به خیرت کنه ، ازش میخام نه سر پیری و چند سال دیگه ، از همین لحظه و همن ساعت درهای رحمت و مهربونیش را به روت باز کنه و بذر خوشبختی را توی زندگیت بپاشه ، از خدا میخام هیچ وقت پشیمونی و ندامت توی زندگیت راه نده و هیچ وقت پشتت را خالی نکنه
هیچ وقت تمام خوبی هات را فراموش نمیکنم ، تمام این سالها برای من بهترین بودی ، اینو بدون هیچ تردیدی میگم و تو را خدا این تیکه را به مریم و بقیه هم نشون بده ، به شرافتم و به عشقم قسم تمام این سالها برای من بهترین و عزیزترین بودی و تا اخر عمرم تو قبل از این ماجراها عزیزترین و مقدس ترین عشقی ، اینو بدون که عشقی که به تو داشتم تا اخر عمرم فقط مال تو و خاطره هامونه البته تا قبل از این اتفاقات ، ادم نمک نشناسی نیستم ، تمام پیشرفتی که توی این چهار سال داشتم همش بخاطر ارامشی بود که کنار تو داشتم.

گفتی دیگه به من زنگ نمیزنی ، فکر نکن خوشحالم میکنه ، درسته وقتی زنگ میزدی صدام را گرفته و بی تفاوت میکردم اما خدا میدونه که این حس درونی من نسبت به تو نیست ، ای کاش این کارو نکرده بودی ، کاش یکم صبر میکردی ، کاش به خودت و من فرصت داده بودی که امروز اینطوری حسرت گریبان گیر ما نمیشد
باشه گلم لحظه های شادی یاد من نکن ، به خدا راضیم ، اما یادت نره وقتایی که هیچ کس توی دنیا نبود که بهش پناه ببری یا بهش اعتماد کنی بدون یه ادمی هست که حتی اگر صداش را برات کلفت و بی تفاوت کنه با شنیدن صدات دلش میلزره و بی مزد و منت و دردسر کمکت میکنه و میره 

امروز توی ماشین که باهام دست دادی دلم یه دفعه ریخت ، یه جوری تا اخرین لحظه ها دستم را تو دستت لمس کردی ، بدجوری دلم ریخت ، بدجوری حالم خراب و داغون اینکارته ، نکنه من دارم اشتباه میکنم ، چرا اینقدر زجرم میدی ، چرا یکی نیست بیاد بگه بابا اشتباه میکنی یا نمیکنی 

خدایا چرا این کارو با من کردی ، خیلی داغونم 

بگذریم
همیشه توی دلم زنده ای و همیشه عاشق اون روزای خوبم ، همیشه با خاطرات تو و روزای خوب زندگیمون زندگی میکنم
مراقب خودت باش

نمیدونم چرا امشب اینقدر دلگیره ، راستش از وقتی زنگ زدی خیلی بیشتر دلم گرفته ، از اینکه مریم از دلگیری اهنگی احسان دلش میگیره و تو دل نازک بودنش را مسخره میکنی ، حتما به دل نازک منم میخندی ، بعضی وقتا حس میکنم که احساساتم تحقیر میشه ...
بگذریم ، یه چیزی توی تو هست که همیشه برام زجر اور بوده و هست ، اونم اینه که همیشه خیلی راحت جوری همه چیز را فراموش میکنی که انگار هیچ اتفاقی نیافته ، انگار نه انگار ....

ته دیوونگی

حس خیلی خوبی دارم ، شاید نتونی باورش کنی ، یا درکش سخت باشه که میون این همه بد بیاری و مریضی و سختی چرا حس خوبی دارم ...
انگار فهمیدم ، یه چیز بزرگ فهمیدم و چقدر برای این فهمیدن مدیون غزلم!
امروز برام یه آهنگ خیلی قشنگ فرستاده بود ، خیلی قشنگ ، میگفت وقتی شنیده یاد من افتاده ، اول از اینکه هنوز بعضی وقتا کسی هست که به من فکر کنه خیلی خوشحال بودم اما بعدش که آهنگ را گوش کردم ، با همون صدایی که منو تو کلی ازش خاطره داریم ، با صدای احسان یه حس جدید توی وجودم پخش شد
دارم به این فکر میکنم که من تنها نیستم ، من تنها ادمی نیستم که همچین سرنوشتی داشته و از اون مهمتر یه عکس العمل اینجوری داشته

به خودم میگفتم که الان باید جور دیگه ای رفتار کنی و به این راحتی کنار نری ، نباید بری و هزار تا فکرای دیگه ، اما وقتایی که فکر میکردم یه نفر دیگه مثل من هست که دوستت داره و از اون مهمتر تو هم دوستش داری و انقدر دوستش داری که تونستی بخاطرش منو زندگی چهار سالمون را فراموش کنی و بزاری کنار  ، با اینکه تحملش و حضمش خیلی سخته اما انگار بهترین راه و کار ممکن اینه که برم و بزارم از خوشبختیت لذت ببری ، میدونم درکش سخته ، شاید این چیزی نیست که خیلی ها انتظار دارن یک مرد انجام بده ....
نمیدونم چطور بهت بگم ، این چند وقته که اصرار دارم باهات حرف بزنم و نگرانت بودم شاید دنبال همین حرفایی هستم که توی این شعر گفته ، انقدر احساسات این چند وقت من پیچیده و مبهمه که نمیتونم خوب در بارش بنویسم ولی این اهنگ را حتما بگیر و گوش کن و شک نکن که تک تک حرفاش حرف منه
اره گلم راهت میرم کنار ، بشرطی که بدونم ..... 

میخواستم بت بگم ، چقد پریشونم
دیدم خودخواهی ، دیدم نمیتونم
تحمل میکنم بی تو بهر سختی
بشرطی که بدونم شاد و خوشبختی 

بشرطی که بدونم شاد و خوشبختی 

بشرطی بشنوم دنیات آرومه
که دوسش داری از چشمات معلومه
یکی اونجاست شبیه من یه دیوونه
که بیشتر ازخودم قدرتو میدونه 

چیکار کردی که با قلبم به خاطر تو بی رحمم
تو میخندی چه شیرینه گذشتن تازه میفهمم
تازه میفهمم 

تو را میخوام تمام زندگیم اینه
دارم میرم ته دیوونگیم اینه
نمیرسه به تو حتی صدای من
تو خوشبختی همین بسه برای من 

چیکار کردی که با قلبم به خاطر تو بی رحمم
تو میخندی چه شیرنه گذشتن تازه میفهمم 

 

راستی حتما از اینجا دانلودش کن

خیالهای کودکانه

میدونم خیلی مسخره و بچگانه است اما امروز یه جور عجیبی دلم میخواست تمام این اتفاقا یه دروغ بزرگ و احمقانه بود و صبح زود میومدم دنبالت با هم میرفتیم بیمارستان... 

نمیدونم چرا ،دلم میخواست وقتی میرم توی اتاق عمل تو بیرون منتظرم نگران نشسته باشی و گاهی که در لای در اتاق باز میشد تو را میدیدم که نگران داری قدم میزنی... 

وقتی آوردنم بیرون تو باشی که کنار تختم بشینی و آب میوه دستم بدی ... 

تو چند قدم باهام راه بیای از ترس اینکه نخورم زمین زیر شونم را بگیرم... 

 

نمیدونم ، نمیدونم چرا دلم اینا را میخواست ، حتی دلم میخواست چند روزی برم تهران!!! و تو ازم پرستاری کنی و من  نگات کنم 

 

بگذریم برای این آرزوها خیلی وقته که دیر شده ، آرزوهایی که حتی اگر اون اتفاقات هم نیافتاده بود بعید میدونم رنگ حقیقت به خودش میگرفت ،از اینکه زنگ زدی حالم را پرسیدی ممنون متشکرم که به فکرم بودی

امروز جمعه بود و از سر بی حوصلگی و خستگی از گوش کردن شجریان سری به اخرین البوم شادمهر زدم
تقدیر اولین اهنگی بود که پخش شد

باید تو را پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست ....

باز دوباره پرت شدم به گذشته ها و روزایی که توی خونه ات وقتی این اهنگ را میزاشت با هم ساکت میشدیم و گوش میکردیم ، یادمه اون روزا هم خیلی دلگیر بود
انگار دنیا این روزا فقط میخاد عجیب بودنشو به رخ من بکشه ، بگه چه بازی هایی داره
امشب من پشت لپ تاپم ، پشت میزم توی اتاقی که یکی از قشنگترین شبای زندگیم کنارم بودی نشستم و دارم به تقدیر گوش میکنم در حالی که کلمه به کلمه تقدیر شادمهر شرح حال خراب منه ، نمیدونم خدا میخاد چی به من ثابت کنه ، دلم گرفته اما نه مثل قبل ، انگار این بی خیالی و دیوونه بازی داره اثر میکنه

اره
باید تو را پیدا کنم ، هر روز تنها تر نشی

من دیگه طمع و امیدم را ازت بریدم ، میدونم به من هیچ ربطی نداره که دنیای تو چه رنگیه ، میدونم باید به رسم مردای با غیرت و مرد تلافی کنم و بشکنمت و برم یا مثل مردای مرد!!!! از ضعفی که امروز دست من داری استفاده کنم و اتیشت بزنم ، اره باید به حرف خودم عمل کنم و دم سنگ توالت سرت را ببرم
بی خیال ، من این ادم نیستم اگر بودم خیلی وقت پیش که خیلی چیزا را فهمیدم باید تلافی میکردم و اینجور خودمو اتیش نمیزدم

من دلم میخاد تو را تا بهترین ها بدرقه  کنم ، تا جایی که بدونم فردات از امروزت بهتره ، اصلا برای این ، این مدت را صبر کردم ، بدون این بی منت ترین چیزاییه که توی دنیا میبینی ، زیاد سخت نگیر بزار خیالم ازت راحت بشه و تا سر جاده اینده دنبالت بیام ، بقیه اش را خودت برو تا ته خوشبختی ، اینجوری خیال منم راحت تره

الان نمیدونم چرا یه دفعه یاد برگشتنت از دوبی و انتظار چند ساعته توی فرودگاه و تهران و اون جاده ای که میروندم و تمام نمیشد افتادم ، یاد اون چند روز توی یک اتاق در بسته و تاریک

بگذریم سیب زمینی بودنم را به روم نیار نمیخام یه روزی سرم را بگیرم و بگم کاش دیروز که میتونستم کاری برای عشقم بکنم و کرده بودم ، باور کن مهم نیست که میوه خوشبختی و شادی تو را بچینه ، هرکس چید نوش جونش ، درسته که من این میوه را نچشیدم خوب حتما قسمت من نبود ، منم به سهم خودم از بودن کنار تو سهمم را بردم ، من روزای خوبی توی خاطراتم دارم که حتی اگر همه اش دروغ باشه برای من قشنگ ترین روزای عمره من به سهم خودم رازیم ، اون لحظه هایی که تن عرق کردمون به هم میپیچید و بهت میگفتم من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم دروغ نبود ، من روزایی که کنار دریا خدا را شکر میکردم که به من و تو فرصت ما شدن میداد خوشبخت ترین ادم دنیا بودن ، لحظه هایی که تو مهمونی خیره روی تن تو میموندم و تو از سنگینی نگاه من نمیتونستی برقصی من خوشبخت ترین مرد دنیا بودم ، هر کس ندونه تو خوب میدونی من حافظه خوبی برای نگه داشتن لحظه های خوب زندگیم دارم

اره من مردی همرنگ مردای دیگه نیستم ، شاید مردونگی من کم رنگ یا حتی بی رنگ باشه شاید الان وقت یاد اوری این چیزا نیست اما بدون من با این خاطراتم زندگی میکنم
بازم حرفم به درازی کشید ، یک کلام ، نگرانتم ، بخاطر چیزایی که خودم بهش معتقدم حاضرم هر کاری بکنم که پشیمونت را نبینم ، شکستت را نبینم ، نمیگم که داری اشتباه میری فقط به من اعتماد کن و یک بار بگو کجا میری ، میخای چیکار کنی ، میترسم این همه فشار عصبی و روحی که بهت وارد شده تعادلت را بهم بزنه و راهت را اشتباه بری ، قول میدم بشم همون مشاوری که روزایی تمام حرفات را بهش زدی ، بعدش شک نکن از زندگیت میرم کنار و هیچ وقت سد راهت نمیشم ....