با سلام...

 

دوستی من را به بازی دعوت کردن...

البته من خودم دوست داشتم همیشه یه روزی بنوسم که چرا پناه حرفام وبلاگ شد....

یه روز از همین روزها...

اوضاع من زیاد جالب نبود....راستش چند شکست شاید تلخ در عین حال برام افتاده بود...

خوب گاهی تو اینترنت چرخی می زدیم...نمی دونم از کجا بود که ناگهان وبلاگه عاشقانه های نرگس را دیدم...

راستش داستانه رسیدن دو نفر به هم...و کلیه اتفاقهایی که راشون افتاده بود را ماهرانه و زیبا نوشته بودن...

یادمه تا نیمه های شب همش را خوندم...خیلی دلم هم بد گرفته بود...

همیشه دوست داشتم که یه سایت داشته باشم اما چطور؟؟؟

خوب کم کم با بلاگ اسکای آشنا شدم........................

اول یه وبلاگ ساختم...خوب من اسمه اوله وبلاگم را پسری در راه گذاشتم.....................

بعد کم کم از مسائلی که می دیدیدم (اجتماعی)و آزارم می داد می نوشتم.....................................

بعد کمکم فکر کردم اسمه وبلاگم را عوض کنم....خوب آخرش خوردیم به دیوار....................

من همیشه از دیدینه دیوار لذت می بردم...نمی دونم عاشق ترکیبش بودم.....

از طرز چیدن آجرهاش خیلی لذت می بردم.............................................................

خوب کمکم دیگه شروع کردیم به نوشتن درد و دل هامون....با خیلی از دوستان دوست شدیم..

نمی دونم همراز هم دیگر شدیم..........خیلی حرفها را زدیم...خیلی چیزها شنیدیم...

گاهی به هم آرامش دادیم...گاهی هم درد دوستامون شدیم...........

اینجا یه محیطیه که دل های پاک و زیبایی عضوش هستن.........................................

شاید همی طور شد که من 2 ساله دارم از درد و دلهایم می نویسم.............

نمی دونم اما من زمانی که دلم واقعا می گیره...میام و اینجا می نویسم..................

.............دوستان هم خیلی لطف داشتن....................................................................

خوب...دوستانه خوبی پیدا کردم...یه دوستی مجازی زیبا....خیلی بهر از دوستی های دیگه!

 

نسرین خانم - شیما خانم - هستی خانم - مرجان خانم - آقا رامین - صنم که از پشمون رفت-

یاسمین خانم - نگین خانم - فریناز خانم - آقا سیاوش - بید قرمز - پسر خاله -

هاله خانم - صونا خانم(اونم فعلا رفته) - شایان(اونم رفته) - یاس و رازقی و بهار نارنج -

فروز خانم - فردان خانم ـ آدمک باران - و بقیه دوستان...

 

اینان شاید کسانی باشن که همدم تنهایی بودن...

خیلی ها هم از دوستان ما را با تنهایییمون گذاشتن و رفتن..و شاید فقط خاطراتشون برامون مونده...

شاید روزی فرا برسه که ما هم این دوران برامون خاطره بشه...

................................................................................................................

 

...آینه...

 

می بینم صورتم را تو آینه...

با لبی خسته می پرسم از خودم

این غریبه کیه از من چی می خواهد...

باورم نمیشه هر چی می بینم...

چشام را یه لحظه رو هم می زارم...

به خودم می گم که این صورتکه...

می تونم از صورتم ورش دارم..

می کشم دستم را روی صورتم...

هر چی باید بدونم دستم می گه...

من را توی آینه نشون می ده....

می گه این تویی نه هیچ کسه دیگه...

 

جای پاهای تمومه غصه ها...

رنگه غربت تو تمومه لحظه ها...

مونده روی صورتت تا بدونی...

حالا امروز چی ازت مونده ...یه جا...

 

آینه می گه تو همونی که یه روز...

می خواستی خورشید را با دست بگیری...

ولی امروز شهر شب خونت شده...

ولی بی صدا تو قلبت می میری..

 

می شکنم آینه را تا دوباره...

نخواهد از گذشته ها حرف بزنه..

آینه می شکنه...هزار تیکه می شه..

اما تو هر تیکه اش عکسه منه...

عکسها با دهن کجی به من می گن...

چشم امید را ببر از آسمان...

روزها با هم دیگر فرقی ندارن....

بوی کهنگی می دن تمومشون..........

 

به یاده فرهاد...