با سلام..ا

 

امروز دیدیمش..

برای انجامه کارام رفتم همون جایی که زمان کارم تو شرکت می رفتم..

دختره آرامیه...شاید شکله آرامش بخشی داره...

نمی دونم شاید کمی شبیه از دست رفته من بود...البته از نظره قیافه..

خوب بعد از دو سال...تا دیدیمش یاده گذشته افتادم...دلم هری ریخت...

اونم نیم نگاهی کرد....سرد و کنجکاو که چرا من یه دفعه نگاهش کردم...

کمی لاغر تر شده بود و البته شکسته...من رو شناخت...

می دونی چون زیاد برای کارام اونجا می رفتم..

من کلا از قیافه هایی که آرامش به آدم می دن خوشم میاد...

البته شاید پشت همین قیافه های آرام دریایی طوفانی نهفته باشه...

ولی خوب می دونی من دیگه بچه نیستم که از خود بیخود بشم..

شاید چون دلی نمونده که بخواهی حراجش کنی...

شایدم می دونی هزاران نفر مثله من نگاهی می کنن...شاید فکر می کنن دلبرن...

اما خوب نمی دونن که خبری نیست جز گول زدنه خودشون...

شاید گاهی بهشون تو دلت بخندی....من کارم طوری بود که از این روابط زیاد می دیدیم..

شاید همون وقتم می خندیدیم به بیکاری دلهایی که گاهی تا آسمان می رن و بعد یه سقوط آزاد...

شاید نیته بد دارن اما...بی خیال..

روزه سختی بود...از صبح بیرون بودم..

 

باید برم اصفهان...انتخاب واحدم داره شروع میشه...حال و حوصله ندارم..

اول فکر کردم دلم تنگ شده برای بچه ها...اما الان کاملا بی تفاوت شدم..

دوست دارم بخوابم...بیدار شم یه زندگی با همه چیزه مثبت ! ...

دیوارم دیگه دستش از من خسته شده...راستش دیگه خودم هم خسته شدم...

نا امیده نامیدا شدم....نمی دونم از کجا باید راهم را عوض کنم...

اصلا راهی مونده؟

شاید باید خودم تلاش کنم...بد موقعی تنها شدم...

شاید تمامه انگیزه برای پیشرفت در من مردن..

شاید دارم ساکن میشم مثله مرداب...

شاید دارم مثله پاییز تلخ و بارانی میشم...

 

می دونی به امروز به دوستم می گفتم می دونی چند وقته از ته دل نخندیدیم...

یادمون رفته خندیدن...

آی که چقدر دلم برای خنده تنگ شده...

یادمه تو دبیرستان یه روز اینقدر خندیدیم که دلم درد گرفت...نمی دونم بی حس شده بودم..

همه با من می خندیدین...حالا ما خنده یامون رفته...

دلم برای دوستانه دبیرستان تنگ شده....از دوست به هم نزدیک تر بودیم...

خیلی با هم درد و دل می کردیم...همشون یه جورایی دوستانه خوبی بودن...

ولی خوب باید قبول کنی همه چیز یه روزی خاطره میشن...

.........تو...من ....ما ...شما...ایشان ....

........لحظه به لحظه دارن خاطره میشن........

 

من تمامه هستیم را در نبرد با سرنوشت..

در تهاجم با زمان آتش زذم...کشتم..

من بهار عشق را دیدیم

ولی باور نکردم یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم

من ز مقصدها پی مقصود های پوچ افتادم..

تا تمامه خوب ها رفتند و خوبی ماند در یادم..

من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت..

بهارم رفت....عشقم مرد ...یادم رفت...

 

 

                           ........ دیوار ! .......