با سلام

آره بهش گفتم خسته ام...

شب بود...داشتیم راه می رفتیم..

می دونی خیلی سخته که به یکی8..7.سال دوست باشی...

اونوخت...

خوب عیب از منه...ولی دیگه دارم کم میارم..

آخه مگر بعضی از مسائل چقدر ارزش دارن که...

که بخواهی رفاقتت را حراج کنی...

می دونی بهش قبلا گفتم که سعی نکن برام زرنگ بازی در بیاری...

شاید فراموش کرده بود که روزی هم خورشید از پشت ابر بیرون میاد...

حالا که کارش تموم شده....چی بگم...

تازه عصبانی بود که...

اما اینا همش درسه...درسهایی از زندگیه که باید یادشون بگیری...

اما خوب حواسم جمع تر شد....شاید اعتمادم به خیلی ها کور...

....راهه خودم را میرم..

 

اخلاقم داره روز به روز عوض میشه...

..دوست دارم تنهایی سیر کنم...

دیگه خسته شدم که بخوام بفهمم که چه کسی بهم نارو زده...

ولی خوب یاد گرفتم که راحت از زندگی خط بزنم....

الانم دیگه خط خوردی....

نمی دونم اما به خودم گفتم حیف این همه وقت که با تو تلف شد...

بد روی دلم موند...

 

خیلی ها می گن که من اخلاقم بده...

تلخ ....تلخ...

..یه خورده محکم صحبت کردن بد نیست.....

خوب زبون بازی زیاد نمی کنم.....یعنی هندونه زیره بغله کسی نمی زارم...

متنفرم از کسایی که به کسایی بها می دن که هیچ چیزی نیستن...

خشک...خشک...هم نیستم...

شاید حرفی که خیلی ها به هم می زنن من نمی زنم...

سعی می کنم واقعی با خیلی ها صحبت کنم...

 

آره یه مشکلی قبلا پیش اومد بود...البته یه زخمه کهنه...

شاید داشت بزرگ میشد....از یه مهمونی شروع شد...

بعدش کلی حرف...

....خیلی کارها کردن ما هم سکوت...

اما من بضی چیزها را راحت فراموش نمی کنم...

بعد از چند ماه یکی از همون بچه ها را دیدم...

یه نیش زخمه کوچک زد...

منم راحت بهش گفتم من کاری نکردم که بخوام حالا ناراحت یا پشیمان باشم....

شما هر طوری دوست داشته باش فکر کن...

اصل برام مهم نیست....

 

 

می دونی اینا همش تجربه اند....

هر چه تلخند اما شاید باید اتفاق بیفته تا دوستات را بهتر بشناسی...

شاید دیدت بهتر بشه نسبت به اتفاقهای آینده...

 

 

 

                                         دیوار!