با سلام....

 

این چند روزه به هم ریختم...

آشفته ...آشفته...

شاید آخره خط نا امیدی...

دیگه هیچ امیدی ندارم...به داشتنه یک زندگی آرام...

یه جوری شدم.....شاید بی مفهوم دارم طی زندگی می کنم..

...خیلی خسته ام....

راحته ..... راحت...تنها شدم...!

و این تنهایی شاید هیچ وقت نتونه پر بشه...

شاید یه نوع تقاصه گناه...

چه گناهی....نمی د.و.ن.م

وای تو دلم چه خبره...

آشوبه....آشوبه

تا کی باید سرکنم تنهای بدون بودنت را...

تا کی باید ببینم رفتنت را...

تا کی سکوت می خواهد بین من و تو حاکم باشه...

 

می دونی فرصت ها دارن می رن...

می بینی روزها چه دارن می زن...چه راحت...

.....................نمی دونم............................

وای چیکار کنم...

هدف ندارم از زندگی...نمی دونم باید چیکار کنم...

خیلی سخته بخواهی تلاش کنی برای چیزی که علاقه نداری...

اما مجبور باشی...

 

من می خواستم اول تو بعد چیزهای دیگه...

 

 

امروز روزه عجیبی بود....از اولش دلتنگی اومد سراغم...

دیگه هیچ چیز آرومم نمی کنه...

سکوت....شاید عامله سو استفاده....دیگران شده...

باعث شد بعضی چه چیزها بگن....شاید تلخ بهت خندیدند...!!

سکوتی که جز دیدن و سکوت چیری برات نداشت....

لعنت به دله دیواریه که هنوزم فقط می بینه و سکوت می کنه 

زندگی چه بازی هایی با ما می کنه...چه راحت دستخوشه بازی زندگی میشیم...

گاهی اینقدر واره بازیش میشیم که گاهی هوش و حواس از سرمون می بره...

و تو این راه گاهی راهمون را گم می کنیم و به بیراهه های زندگی وارد میشیم...

و شاید من بیش زمانیه به بیراهه  زدم.....!!!

................................................................................

.....انتظاره بی هدف خستم کرده.........

................................................................................

دوست...

بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
 و باتمام افق های باز نسبت داشت
 و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
 و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد
 و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
 برای اینه تفسیر کرد
 و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد
 همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خک دست کشیدیم
و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم
که با چه قدر سبد
 برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد
 که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
 و رفت تا لب هیچ
 و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
 که ما میان پریشانی تلفظ درها
 رای خوردن یک سیب
چه قدر تنها ماندیم

سهراب سپهری

 

                                                         دیوار!