با سلام...
چند وقته هی می خوام بنویسم...
اما نمی دونم از کجا شروع منم...
چند وقتیه اتفاقاتی می افته...اولش خوب پیش می ره...
اما یه دفعه نمی دونم چی میشه...
شاید قرار نیست همه چیز برای من خوب و عادی پیش بره...
دارم از زندگی واقعا خسته میشم...نمی دونم اما دارم میشم یه آدم کوکی...
اصلا احساس ها دیگه برام معنی ندارن...
دلتنگی همیشه همراهمه..
امروز دوستم از مشهد اومده بود...دیدمش...
...می گفت که برات خیلی دعا کردم تا همه چیزت خوب پیش بره...
واقعا آدم گاهی که ضدحال می خوره تا بیاد سره پا بشه خیلی طول می کشه...
نمی دونم اما حس می کنم ضعیف شدم...از مشکلات می ترسم...
می دونی شکست برام خیلی سخته...
دوست دارم از شکست هام تجربه بگیرم...
...اما شکست همیشه یه جور نیستن که بخواهی از تجربه اش استفاده کنی...
می دونی همیشه از حاشیه رفتن فرار کردم...اما نمی دونم چرا راهم همیشه سوی
حاشیه هاست...واقعا خسته ام کرده...
راستی گاهی به نوشته هاتون که قبلا نوشتید سر بزنید...شاید بشه تغییرات را
اونجا تا اینجا حس کرد...یعنی اینکه ببینید نوشته هاتون قبل چه حال و هوایی داشته
الان چه حال و هوایی داره...شایدم نوعی خاطراتن که یادآوره دلتنگی هاتونن....
.............................................................................................................
.