سلام

راستی چند روز پیش با یکی از بچه ها رفتیم تو مدرسه قدیمی که دبیرستان اونجا درس خوندیم

همه جیز بود کلاسا.میز و نیمکتها و حتی یادگاری بعضی از بچه ها

فقط ما نبودیم .اخ بزرگ شدیم و هر روز داریم بزرگتر می شیم

اما چه فایده...

آره با دوستم تو کلاسها یه چرخی زدیم .دوستم گفت حاظره 1 سال از عمرش را بده تا

دوباره 1 ساعت سره اون کلاسها باشه

اما رفتنی ها رفتن و ما موندیم.لحظه هامون همش دارن می رن

شاید مسخره باشه که غم رو اونم دورانه گذشته رو بخوری

اما چه می شه کرد

آه. اره یاده اون لحظه ها افتادیم که با دل درد از خنده به خونه می رفتیم

چه میدونستیم که شاید روزی نیاز به یه لحظه از روز ها باشه

بخت ما این بشه

خدایی دلم بد گرفته.دوست دارم دوباره همون آدم مسخره بشم

آزاد از هر فکری باشه فقط بخندم و بخندم

ندونم غم چیه.دل چیه.بی خیاله بی خیال....