-
شاید برای آخرین بار....خداحافط دوستان...
شنبه 6 مهرماه سال 1387 17:54
با سلام نوشتم...نوشتی....نوشتند...می نویسم...می نویسی....پس بنویس... اینقدر از دله خرابمون نوشتیم...کعه راهی جز نوشتن برای تسکینش پیدا نکردیم... ..... خوب ساله 84 بود که یه روز از فرط بیکاری ...شاید از بی خوابی زدم که اینترنت گردی و از این حرفها...می دونید ناگهان به یه وبلاگ خوردم... خوب داستانه رسیدن بود...می دونی تا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 خردادماه سال 1387 22:20
با سلام... خوب بعد از چند وقتی ننوشتن تصمیم گرفتم دوباره بنویسم از لطف بعضی ها ممنون که سراغ می گرفتن... خوب زندگی ما هم دچاره تغییراتی شد خوب تصمیم به تغیره رویه زندگی کمی جواب داد و زندگی را دچاره تغییراتی کرد...البته کم ! ولی خوب برای شروع شاید بد نبود... خوب شاید تصمیم گرفتم به چیزهای هستن و شاید کمی ناراحتم می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 فروردینماه سال 1387 21:51
گذری بر گذشته ها کردیم...... با دوستای قدیمی... چند شب پیش یه جای رفته بودم...جمع دوستان بود و... خوب دوستانه دورانه کودکی... خوش گذشت...واقعا دوست هم دوستای قدیمی... کنارشون آرامش داشتم...لذت می بردم... یادی از خاطرات کردیم... یاده روزی که برف بارید...و کلی برف بازی... آدم برفی ساختن ها... یادی از بازی گوشی های دوران...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 اسفندماه سال 1386 22:22
با سلام . خوب امسالم تموم شد... سالی که اصلا خوش نگذشت... و شاید گاهی تلخ به زندگی بیهوده خود خندیدیم... گاهی خود....با دست خود دلمون را شکستیم... گاهی اسیره بازی های دو روی زمانه شدیم.... و شاید تقصیر کاره اول خودمون بودیم.. سالی که فهمیدیم هنوز برای فهمیدن خیلی راه دارم سالی که فهمیدیم گاهی حرفه چشم و دل ضد هم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 بهمنماه سال 1386 23:26
با سلام... نمی دونم اما بعضی وقت ها می گن زندگی یه معماست... یه معما که خودش تو طوله زمان حل میشه... زندگی شاید از تولد... شاید از یه عشق... شاید از... شروع میشه... شاید عاشق بشی....بفهمی زندگی چیه... شاید گاهی زندگی کردن هم امید می خواد... خوب چه امیدی بهتر از یه عشق داشتن.. شاید دو تایی بودن... شاید داشتنه کسی که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 دیماه سال 1386 00:01
با سلام.... ...یه بحث متفاوت........ تو این چند وقت چیزهای جالبی دیدیم... شاید به بعضی هاشون تلخ خندیدم و به بعضی دیگه با تعجب نگاه می کردم... خوب از کجاش بگم...از دل دادن های الکی و خشک... که شاید فقط با یه لبخند شروع شد و یا از ادعاهای پوچ! خوب ....چند وقتیه گاهی فکر می کنم که چرا آدم ها گاهی با یه خنده ....شاید...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 دیماه سال 1386 22:01
با سلام... چند وقته هی می خوام بنویسم... اما نمی دونم از کجا شروع منم... چند وقتیه اتفاقاتی می افته...اولش خوب پیش می ره... اما یه دفعه نمی دونم چی میشه... شاید قرار نیست همه چیز برای من خوب و عادی پیش بره... دارم از زندگی واقعا خسته میشم...نمی دونم اما دارم میشم یه آدم کوکی... اصلا احساس ها دیگه برام معنی ندارن......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 آذرماه سال 1386 20:20
با سلام... چه راحت...یه روز از روزهای خدا... داری زندگی خودت را می کنی...ساده و آرام جرم تو اینه که شاید دوست داشتی راحت و آرام زندگی کنی... شاید جرم تو اینه که راحت دلت گیر افتاد... شاید جرمه تو سادگی و پاکیه...نمی دونم.. شایدم ساده و پاک نیستی... شاید جرم تو اینه که دوست داری مثله کف دست صاف باشی.... شاید جرمه تو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 آبانماه سال 1386 23:00
با سلام.... این چند روزه به هم ریختم... آشفته ...آشفته... شاید آخره خط نا امیدی... دیگه هیچ امیدی ندارم...به داشتنه یک زندگی آرام... یه جوری شدم.....شاید بی مفهوم دارم طی زندگی می کنم.. ...خیلی خسته ام.... راحته ..... راحت...تنها شدم...! و این تنهایی شاید هیچ وقت نتونه پر بشه... شاید یه نوع تقاصه گناه... چه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 آبانماه سال 1386 00:00
با سلام نسرین خانم من را به یه بازی دعوت کرده....برای خودم هم جالب اومد... نمی دونم اما شاید بازییه باشه که من را بهتر بشناسید 1-خودت را معرفی کن: ...زاده شده در آذر ماه ....۶۳ ....شاید یه پاییزبه دنیا آمده و همیشه مثله پاییز زندگی کرده ! من 23 ساله...دوست ندارم اسمم را بگم نه بخاطر اینکه ازش بدم بیاداینطوری شاید...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 مهرماه سال 1386 22:23
با سلام... خوب دیدمش..شاید بعد از دو سال... تغییر کرده بود...خوب بزرگتر شده بود... شاید خسته بود... ناگهان رسید... خوب من می دونستم بعضی وقتها اگربیاد حتما سری اونجا می زنه.. خوب منم خونه یکی از دوستام اونجا بود... زنگ زد گفت که بیا اونجا... منم رفتم...نشسته بودم...اصلا توقع دیدنش را نداشتم.. خوب دوسال آنجا گاهگاهی می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 مهرماه سال 1386 23:24
با سلام آره بهش گفتم خسته ام... شب بود...داشتیم راه می رفتیم.. می دونی خیلی سخته که به یکی8..7.سال دوست باشی... اونوخت... خوب عیب از منه...ولی دیگه دارم کم میارم.. آخه مگر بعضی از مسائل چقدر ارزش دارن که... که بخواهی رفاقتت را حراج کنی... می دونی بهش قبلا گفتم که سعی نکن برام زرنگ بازی در بیاری... شاید فراموش کرده بود...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 شهریورماه سال 1386 20:19
با سلام.. در زندگی زخم هایی هست که مثله خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد این درد ها نمی توان به کسی بیان کرد...چون عموما عادت دارن که این درد های باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آن را با لبخند شکاک و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 شهریورماه سال 1386 21:53
با سلام..ا امروز دیدیمش.. برای انجامه کارام رفتم همون جایی که زمان کارم تو شرکت می رفتم.. دختره آرامیه...شاید شکله آرامش بخشی داره... نمی دونم شاید کمی شبیه از دست رفته من بود...البته از نظره قیافه.. خوب بعد از دو سال...تا دیدیمش یاده گذشته افتادم...دلم هری ریخت... اونم نیم نگاهی کرد....سرد و کنجکاو که چرا من یه دفعه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 شهریورماه سال 1386 19:09
با سلام... دیشب زنگ زد... یکی از بچه هاست... از دوستانه دانشگاهه... اول سلام... بعد گفت خودتی....بعد که فهمید خودمم.... دری وری گفت...بی معرفت چرا زنگ نمی زنی؟؟... منم دلم براش تنگ شده بود... آره.....کسایی که چند نفر هم شهری باشن...تو یه شهره غریب هوای هم را خوب دارن ما که تو اصفهانیم...شب ها گاهی با بچه ها یه جایی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 شهریورماه سال 1386 23:00
با سلام.... گاهی خیلی خرابم... گاهی اصلا حوصله ندارم... نمی دونم اما تغییر کردم...بقوله یکی از بچه ها... .......چرا 180 درجه عوض شدی؟...... دوسته خوبیه...شاید بهتر از خیلی ها... شاید یه محرمه...شاید خبر داره دله منه..... شاید باید باشه....شاید نبودنش برام سخته... گاهی هر روز باید صداش را بشنوم... شاید کمی به هم دری...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 مردادماه سال 1386 21:55
با سلام... باز حرف بزن ... keep talking سکوتی مرا فرا گرفته است انگار نمی توان درست فکر کنم در گوشه ای مینشینم هیچ کس نمی تواند مزاحم من شود فکر کنم حالا باید حرف بزنم.. (چرا با من حرف نمی زنی؟) انگار حالا نمی توانم حرف بزنم (هرگز با من حرف نمی زنی) حرف هایم درست ادا نمی شود.. (به چه فکر می کنی؟) حالا احساسه ضعف میکنم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 مردادماه سال 1386 21:42
با سلام... بابا تو می دونی دل دادن یعنی چه... آره دل دادن یعنی یه شماره تلفن گرفتن...شاید دادن.. اونم تو خیابان... بعدش تلفن بزنی...یا شاید بزنه... کمی بخندی....کمی تو پوست خودت عروسی بگیری... عشق...یعنی..؟؟ یه ماشین باشه....ببره دورت بزنه.... شاید یه فرحزاد بری...شاید بری فشن... عشق... یعنی...؟؟؟ بری کافی شاپ.......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 مردادماه سال 1386 00:45
با سلام... گاهی خسته ای... گاهی رو بعضی چیزها بد حساب می کنی... گاهی ....ادعای با معرفتی می شنوی.... گاهی ....هر کی دلش می شکنه....حرف دل اول به تو می زنه... گاهی تو اینقدر درد دیدی که خیلی حساس شدی... گاهی چه راحت فراموش می کنی... می دونی گاهی آدم ها لیاقت این را هم ندارن...که تو ذهنت موندی باشن... ... یادته...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 مردادماه سال 1386 22:53
با سلام می دونی این دله .... آره این دله اینقدر دیواری شده... که کسی نمیتونه داخلش بشه... همش شده دیوار.... می دونی دیگه جا برای کسی نداره... حاکم این دیوار ها هم ...... می دونی اسمش....سکوته.... آره....حاکمه دله من سکوته..... آره ....حاکم...دیوارهای دلم سکوته.... هیچ صدایی هم از این شهر دلم در نمییاد.......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 مردادماه سال 1386 15:20
سلام زندگی داره خیلی سخت می گذره... به سختییه که الکی باید بخندی.... شاید الکی خوش باشی.... خنده تلخ... موبایلم خاموشه....!! اینقدر خاموشی دیده که یادش رفته روشنی چیه... تا روشن می شه دنیای اس ام اس میاد... ...........کجای؟....چرا تلت خاموشه....نیستی؟..... ولی اونا نمی دونن تو دله دوستشون چه خبره... بابا اینا که دوست...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 تیرماه سال 1386 07:45
با سلام می دونی....می گن باید به مشکلات بخندی... خوب....ما هم خندیدیم.... اونم چه خنده ای.... شاید از اون خنده ها که با خنده اش .... به خودم خندیدم..!! خنده ای که خسته ات می کنه... و من خسته از خندیدن...به روزگارم هستم....!! وهنوز من گاهی تلخ می خندم... ..................................................................
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 تیرماه سال 1386 22:21
با سلام.. بابا بهش می گم ..... فراموش کن... بهش می گم....بابا کجایی...شاید خاطرت هم نمونده باشه..... ....می گه...بابا نمی تونم... نمی تونم ....یاد ببرم روزهایی که از عطش دیدنش سالها می گذشت... نمی تونم.....یاد ببرم شبی را که ساعتها از شوق دیدنش دل تو دلش نبود... نمی تونم....یاد ببرم ظهرهایی که با هم نگاهامون را یکی می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 تیرماه سال 1386 23:05
با سلام... مغروری...!!! نمی دونم اما خیلی ها می گن که مغروری.... اونا نمی دونن....که بابا تو مغرور نیستی.... ....شاید کمی یاد گرفته.... که باید اول آدم برای خودش ارزش قائل باشه.... تا دیگران براش ارزش بزارن.................... دلم می سوزه...دلم برای دلهایی که دل داده می شن... شاید نگاه....شاید صبر...شاید در نگاه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 خردادماه سال 1386 12:59
با سلام... دوستی من را به بازی دعوت کردن... البته من خودم دوست داشتم همیشه یه روزی بنوسم که چرا پناه حرفام وبلاگ شد.... یه روز از همین روزها... اوضاع من زیاد جالب نبود....راستش چند شکست شاید تلخ در عین حال برام افتاده بود... خوب گاهی تو اینترنت چرخی می زدیم...نمی دونم از کجا بود که ناگهان وبلاگه عاشقانه های نرگس را...
-
شاید شروعی دوباره بود....اما...!!!
پنجشنبه 17 خردادماه سال 1386 18:11
با سلام.. گاهی می بینی تو زندگیت راهت اشتباهه... گاهی می دونی رفته باز نمی گرده... گاهی می دونی فکر کردن بهش شاید فقط وقت تلف کردنه... گاهی دیگه اینقدر خسته ای که دیگران هم خسته می کنی... گاهی می بینی که چه راحت فراموش شدی...اما فراموش نمیشه... گاهی کم میاری....واقعا کم میاری... گاهی مثله دیوار می شی....سکوت... دوست...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 خردادماه سال 1386 21:11
با سلام.. گاهی حوصله ام سر می ره... نمی دونم دلم می گیره... نمی دونم از خودم خسته می شم... نمی دونم اما فقط تو تو اون موقع توی یادمی... به هر حال...می شینم گاهی فرهاد گوش می دم... گاهی پینک فلوید ... گاهی حبیب ...(البته آهنگ های قدیمیش) گاهی که فقط تنهایی بدون تو دارم anathema (آناتما) گوش می دم.. نمی دونم چه صدایی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1386 23:08
با سلام شاید بی مقدمه ! گاهی دلت می گیره... دوست داری بنویسی... دوست داری اینقدر بنویسی که خسته بشی... نمی دونم اما شاید کلمه برای نوشتن کم میاری.. شاید خودتم کم بیاری... دوستانی دورو ورمون هستن که همهشون دلشون شکستن.. ...شاید فکر می کنن شکست خوردن... بعضی ها هنوز می نویسن...شاید هر روز به نوعی می فهمن که کم آوردن.....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 اردیبهشتماه سال 1386 22:51
با سلام.. باز حرف بزن سکوتی مرا فرا گرفته انگار نمی توانم درست فکر کنم در گوشه ای می نشینم هیچ کس نمی تواند مزاحم من شود فکر می کنم که حالا باید حرف بزنم (چرا با من حرف نمی زنی) انگار حالا نمی توام حرف بزنم (هرگز با من حرف نمی زنی) حرف هایم درست ادا نمی شود (به چه فکر می کنی) حس می کنم انگار غرق می شوم (چه حس می کنی)...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 فروردینماه سال 1386 20:40
با سلام غم...هر کجا هست ... نمی دونم با دله آدمه چه می کنه نمی دونم بابا این غم چی بود... می دونی خونه اش هم تو دل آدمهاست... وای...نمی دونم بد تو دل ماها جا خوش کرده.. حتما دل ماها جاش خیلی گرم و نرمه... بابا به این راحتی ها هم نمیشه از دلمون بیرونش کرد.. نمی دونم شاید غم داشتن هم لیاقت می خواهد.. شاید تا غم نبینی...