با سلام..
یه شعره زیبا دیدیم گفتم براتون بگم
نمی دونم از کیه.
ای دوست من
من آن نیستم که می نمایم
نمود پیراهنی ست که بر تن دارم
پیراهنی بافته ز جان
که مرا از پرسش های تو
و تو را از فراموشی من در امان در امان می گذارد
آن من ی که در من است
در خانه خاموشی ساکن است
و تا ابد در من می ماند
نا شناس و دست نیافتنی..
سلام...ما آپیم...خوشحال میشم اگه بیای.
سلام
وبلاگت عالیه
ممنون که سر زدی
نظر خودم مهمه اما نظر دیگران هم برام مهمه
بهز هم بیا
بای
سلام ممنون از حضورت
لطف کردی باز هم بیایی خمشحال تر می شم
ممنون
منتضرتم
فعلا...
چقدر حرف پدرت زیبا بود........
اگر پست قبلیش را بخونی متوجه میشی
سلام خسته نباشید
حضور و اظهار لطفو نظرتون موجب خوشحالی و مسرت شد
غره مشو که مرکب مردان مرد را
در سنگلاخ بادیه پی ها بریده اند
نومید هم مباش که رندان باده نوش
ناگه به یک ترانه به منزل رسیده اند
موفق باشید
سلام
من که خودم بیشتر از ۵۰ سال دوست ندارم زندگی کنم
همین برام کافیه فکر می کنم لذت های زندگی تو همین دوره از عمر خلاصه می شه نه بیشتر....
فکر می کنم لذت دیدن نوه یکی از آخرین لذت ها باشه که تو همین حدود سن می شه کسب کرد دیگه زنگی بیشتر واسه چیه؟
زیاد حرف زدم ببخشید
باز هم منتظرت هستم به زودی به روز می کنم
سلام
مرسی از اینکه از وبلاگ من دیدن کردی
وبلاگ شما هم خیلی خوبه
به نظر منم شعر زیبایی بود.
موفق باشین.
سلام محمد
باتشکر از نظری که دادی...
منم وبلاگتو دیدم باحاله.....!!
موفق باشی .
سلام خیلی شعرش قشنگ بود کلا جالب می نویسی !!! موفق باشی!!!